دخترى از روسیه

این داستان را به شما تقدیم می کنم، داستانی که باید آنرا به یاد داشته باشیم و آنرا به همسران ،‌دختران و خواهران خویش منتقل کنیم تا آنرا در دل ،‌عقل و جان خود به خاطر بسپارند تا همه بدانند که دین خداوند پیروز و سربلند است حتی اگر اهل آن از آن شانه خالی کنند یا افرادی که به آن منتسب هستند و دربین ما زندگی می کنند،‌با زبان ما سخن می گویند و به طرف قبله ما نماز می خوانند ،‌ با آن سرجنگ داشته باشند.
دختری از روسیه… تازه مسلمان و از سرزمین کفر،‌ زبان عربی بلد نبود اما مسیری را پیموده بود که بیشتر مردان ما از رفتن آن باز مانده اند.
اصل داستان :
از روسیه آمده بود. به همراه چند تن از زنان روسی که یک تاجر روسی آنها را به این کشور خلیجی آورده بود. هدف، خرید وسایل برقی و وارد کردن آن به کشور روسیه به عنوان وسایل شخصی بود. زیرا به این روش دیگر این وسایل شامل هزینه های گمرکی نمی شد و تاجر روسی این وسایل را پس از تحویل گرفتن از این زنان با سود فراوان در روسیه به فروش می رساند و در عوض به آنها دستمزد می داد. این کار در روسیه به امری رایج تبدیل شده بود زیرا بسیار ارزان پای آنها در می آمد.
زمانی که این تاجر با همراهانش به این کشور خلیجی رسیدند این مرد قضیه ای مخالف با آن چیزی که از قبل قرار گذاشته بودند را برای آنها مطرح کرد.
گفت: شما اکنون به اینجا آمده اید تا مبلغی پول به دست بیاورید و اینجا مکانی است که به ثروت فراوان و اموال بی حد و حصر و مردمانی که بی حساب خرج می کنند شهرت دارد!!
نظر شما در باره تن فروشی و فحشاء چیست؟
هر کدام از شما که اراده کند،‌ثروت فراوانی در انتظار اوست.
و شروع به پهن کردن دام خود و فریب و اغوای آنها نمود تا جاییکه بیشتر آنها را با نظرات شیطانیش قانع کرد. زیرا هیچ بازدارنده ایمانی و التزام اخلاقی در میان نبود که بتواند آنها را از انجام این کار منع کند و درضمن فقری که با آن دست و پنجه نرم می کردند آنها را به قبول چنین کاری فرا می خواند.
مگر یک زن که او قبول نکرد و تاجر روسی او را به تمسخر گرفت و گفت: تو دراین کشور از بین می روی ،‌ زیرا خودت هستی و لباسهایت و من هیچ چیز به تو نخواهم داد.
آن زن شروع به فکر کردن در باره مسئله کرد که چه می تواند بکند؟
تصمیم عاقلانه ای گرفت،‌ گذرنامه اش را کش رفت و از خانه خارج شد و به خیابانها گریخت . هیچ چیزی به همرا ه نداشت به جز لباسی که خود را با آن پوشانده بود و گذرنامه اش. تاجر روسی که او را دید صدایش زد و گفت: هر وقت به بن بست رسیدی و همه ی راهها به رویت بسته شد بیا اینجا،‌ آدرس را که داری.
گوینده داستان تعریف می کند:
من به همرا ه مادر و دو خواهرم در خیابان را ه می رفتیم که ناگهان این زن به سرعت به طرف ما دوید و شروع به صحبت کردن با ما کرد ،‌ البته به زبان روسی. ما به او فهماندیم که روسی بلد نیستیم. گفت: انگلیسی بلدید؟
گفتیم: بله. خوشحال شد ولی خوشحالی پوشیده با غم و همراه با گریه.
گفت:
من زنی روسی هستم و داستانم اینچنین است و فقط از شما می خواهم که مدتی به من جا و مکان بدهید تا بتوانم با خانواده ام در روسیه تماس بگیرم و در مورد کارم تصمیم بگیرم.
ما نیز در مورد این زن شروع به مشورت کردیم که آیا او را قبول کنیم یا نه. شاید حقه باز باشد،‌ یا فراری و یا…!!
در آخر صلاح دیدیم که سخنش را باور کنیم و او را با خود به خانه ببریم.
هنگامی که به خانه رسیدیم او شروع به تماس گرفتن کرد اما خطوط کشورش قطع بودند. بسیار تلاش کرد اما فایده ای نداشت…
خواهرانم با او همانند یک خواهر رفتار می کردند و او را به اسلام دعوت کردند ،‌اما او قبول نمی کرد،‌ از اسلام متنفر بود ،‌ رد می کرد ،‌ دوست نداشت.
زیرا او از خانواده متعصب ارتدوکس بود که از اسلام و مسلمانان بدش می آمد.
گاه گاهی از او نا امید می شدیم ولی اصرار فراوان جایی برای نا امیدی نمی گذارد.
خالد می گوید:
من هم گاهی در بحث به خواهرانم کمک می کردم و گاهی هم خودم مستقیما وارد بحث می شدم.
در یکی از روز ها به کتابخانه دعوت رفتم و از مسئول آنجا کتابی روسی در مورد اسلام طلب کردم و او برایم داستانی مشابه حکایت ما را تعریف کرد تا من را برای دعوت این زن به اسلام تشویق کند.
مسئول کتابخانه در مورد خالد می گوید:
جوانی به اینجا آمد و به من گفت: آیا کتابهایی درباره اسلام به زبان روسی یا انگلیسی دارید؟
گفتم: بله داریم اما کم هست. هر چه دارم به تو می دهم و تو می توانی بعد از یک هفته یا ده روز دیگر بیایی تا باز به تو کتاب بدهم. او نیز تعداد کمی کتابچه برداشت و رفت.
بعد از مدتی برگشت در حالی که چهار زن همراه او بودند سه تای آنها با حجاب بودند که فقط صورت و دستهایشان معلوم بود اما چهارمی که زن زیبایی بود بر سرش حجابی نبود و موهایش آشکار بود.
از خالد خواستم که زنها را به اتاق انتظار زنان راهنمایی کند. سپس او پیش من آمد و گفت: این زن روسی داستانش چنین و چنان است همان داستانی که گفتم. و من حدود یک هفته قبل اینجا آمده بودم و از شما کتاب گرفته بودم و الآن آمده تا کتابهای دیگری به همراه تعدادی نوار از شما بگیرم . زیرا من اسلام را به او عرضه کردم و او کم کم دارد قبول می کند و به او گفته ام که اگر مسلمان شود با او ازدواج می کنم.
مسئول کتابخانه می گوید:
کتابهای دیگری به او دادم که آنها را با خودش برد. و بعد از مدتی برگشت و خبر داد: آن زن مسلمان شده و می خواهد که اسلامش را آشکار کند.
مسئول کتابخانه می گوید:
از او خواستم که یک سری از کتابها را به همسرش بدهد تا آنها را خوب بخواند زیرا طبق قانون اینجا باید آن زن امتحان بدهد… آن زن کتابها را خواند و سپس او را به پیش من آورد تا از او امتحان بگیرم.
من هم امتحان گرفتم و او قبول شد. من هم وقت دیگری را مشخص کردم تا اینکه بیاید و اسلامش را اعلام کند.
وقتی که اسلامش را اعلام کرد من به خالد گروهی از خواهران بافرهنگ و تحصیلات عالی که کلاس آموزش قرآن کریم داشتند و میتوانستند بهتر با آن زن ارتباط برقرار کنند را معرفی کردم.
گذشت تا اینکه بعد از مدتی خالد و همسرش آمدند تا سند ازدواج خود را بیاورند.
خالد گفت :
مژده بده که من الحمدلله ازدواج کردم.
مسئول کتابخانه می گوید: ولی چیزی که من را شگفت زده کرد این بود که این زن حجاب کاملی به تن کرده بود که هیچ قسمت از بدنش آشکار نبود.
به شوخی به خالد گفتم: چرا این اینجوری شده؟
گفت:
داستان مفصل و ظریفی دارد. بعد از ازدواج من به همراه او برای خرید احتیاجاتمان به بازار رفته بودیم که همسرم زنان محجبه را دید و این اولین باری بود که او زنی را با حجاب کامل می دید،‌برای همین برایش عجیب بود.
به من گفت: چرا این زن اینگونه لباس می پوشد؟ آیا عیبی در بدنش هست که می خواهد از دیگران پنهان کند؟
خالد می گوید:
من با غیرت اسلامی جواب دادم نه. این زن حجابی را پوشیده که خداوند سبحانه و تعالی برای بندگانش برگزیده و رسول الله صلی الله و علیه و سلم به آن دستور داده.
او بعد از کمی فکر کردن به من گفت: بله یقینا این همان حجاب اسلامی است.
گفتم: از کجا فهمیدی؟ گفت: من الآن هر وقت وارد اماکن تجاری می شوم چشمان مردمان آنجا صورتم را می درد! انگار صورتم می خواهد تکه تکه شود. پس باید صورتم را بپوشانم. باید صورتم فقط برای همسرم باشد و من از این بازار بیرون نمی آیم مگر با حجاب.
خالد می گوید:
به خدا قسم مجبور شدم که برایش حجابی بخرم تا او آن را بپوشد.
مسئول کتابخانه می گوید :
سپس حدود پنج یا شش ماه از خالد و همسر روسیش بی خبر ماندم.
بعد از این مدت خالد پیشم آمد و من از او علت نیامدنش را جویا شدم.
گفت:
من با تو قطع رابطه نکرده ام بلکه مصلحتی پیش آمد که مجبور شدم از تو دور بمانم و الان دیگر آن مصلحت تمام شده و من اینجا هستم و آمده ام تا آنرا برایت تعریف کنم زیرا درسها و عبرتهای بزرگی در آن وجود دارد.
بعد از اینکه با این زن ازدواج کردم و زندگیمان شروع شد،‌ محبت او در دل من زیاد شد تا جایی که تمام وجودم را فراگرفت.
ولی مشکلی پیش آمد و آن هم این بود که مدت گذرنامه همسر م به پایان رسید و باید آنرا عوض می کردیم و مشکل بعدی این بود که این گذرنامه باید در همان شهر خودش عوض می شد. و من هم یک فلسطینی هستم و به جز جواز اقامت چیز دیگری به همراه نداشتم ،‌پس ناچارا باید رخت سفر می بستیم و الا اقامت او در اینجا غیر قانونی می شد.
به خاطر مشکلات مادی مجبور شدیم به دنبال ارزانترین خط پرواز بگردیم که همان خطوط هوایی روسیه بود. پس دو بلیت گرفتیم و با همسرم سوار هواپیما شدیم.
من به او گفتم:
ای زن ما الان به خاطر حجاب تو دچار مشکل می شویم.
گفت:
خالد، تو از من می خواهی از این کافران که اگر با این افکارشان بمیرند هیزم جهنم می شوند اطاعت کنم و از فرمان الله سبحانه و تعالی سر پیچی کنم؟ امکان ندارد که من اینکار را انجام دهم…
نگاه کنید،‌ این سخن یک تازه مسلمان است که هنوز یک ماه یا کمتر نیست که مسلمان شده!
خالد می گوید:
سوار شدیم و نگاه مردم به سوی ما سرازیر شد.
مهمانداران شروع به پخش غذا کردند و به همراه غذا مشروب هم سرو شد. کم کم مشروبات الکلی در سر مردم اثر کرد و الفاظ بی ضابطه ،‌ خنده و مسخره و اشاره و نگاههای مردم شروع شد و در کنار ما می ایستادند و مارا مسخره می کردند.
من یک کلمه هم نمی فهمیدم اما همسرم لبخند می زد و می خندید و حرفهای آنها را برایم ترجمه می کرد. این می گوید: نگاهش کنید انگار چنین و چنان است و این متلک می اندازد و آن یکی مسخره می کند.
او می گفت:
نه. ناراحت نشو و خلقت را تنگ نکن زیرا این در مقابل بلاها و امتحاناتی که به اصحاب رسول الله صلی الله و علیه و سلم می رسید چیزی نیست.
احساس کردم گویی تیری وارد قلبم شد که دیگر از آن خارج نمی شود.
می گوید:
به شهر مذکور که رسیدیم و وارد فرودگاه شدیم با خود گفتم که به نزد خانواده اش می رویم و آنجا می مانیم تا کارهایمان تمام شود و برگردیم. ولی او گفت: نه خانواده ام نسبت به دینشان متعصب هستند و من نمی خواهم الان به آنجا برویم. اتاقی را اجاره می کنیم و آنجا می مانیم.
فردای آنروز به اداره گذرنامه رفتیم و برای انجام کار به نزد مسئول اول بعد دوم و سوم رفتیم و از آنها در خواست انجام مراحل قانونی جهت تعویض گذرنامه را کردیم و هر کدام از آنها هم از ما گذرنامه قدیمی به همراه عکس همسرم را طلب نمودند. همسرم نیز عکس خود را که سیاه و سفید و با حجاب بود به صورتی که فقط دایره صورت نمایان بود در می آورد و جلوی آنها می گذاشت.
و هرکدام از مسئولان هم آنرا رد می کرد و می گفت: این عکس قابل قبول نیست ما عکس رنگی می خواهیم که در آن صورت،‌مو و گردن کاملا واضح باشد و زن می گفت: به هچ وجه امکان ندارد چنین عکسی بگیرم. و هر مسئول می گفت: امکان ندارد گذرنامه بگیری مگر با این مواصفات. و ما را به مسئول بعدی ارجاع می داد.
در آخر به ما گفتند: مشکل شما را فقط رئیس گذرنامه ی مسکو می تواند حل کند.
به خالد نگاه کرد و گفت:
خالد می رویم مسکو. خالد هم تلاش می کرد که او را قانع کند که {لا یکلف الله نفسا إلا وسعها} و إتقوا الله ماستطعتم. و اینکه این گذرنامه را فقط بعضی از افراد برای ضرورت خواهند دید و بعد آنرا در خانه مخفی کن تا مدتش تمام شود.
گفت :
نه ، نه . امکان ندارد که من بعد از اینکه دین خدا را شناختم بی حجاب شوم.
خدا بزرگ است اگر تو نمی خواهی به مسکو بیایی من به خاطر ضرورت می روم.
خالد می گوید:
قبول کردم و به مسکو رفتیم. اتاق اجاره کردیم و ماندیم.
فردا صبح برای دیدن رئیس گذرنامه به راه افتادیم و طبیعتا به نزد مسئول اول ،‌دوم و سوم رفتیم و در نهایت راه به اتاق رئیس رسیدیم و داخل شدیم.
انسان بسیار خبیثی بود. هنگامی که گذرنامه و عکسها را دید گفت: چه کسی به من ثابت می کند که تو صاحب این عکسها هستی؟ و گذرنامه و عکسها را گرفت و در کشوی اتاقش گذاشت و در آن را قفل کرد و گفت: تو هیچ گذرنامه ای نداشته ای و نداری مگر اینکه عکس مطابق با دستورات ما را بیاوری.
خالد می گوید:
سعی کردیم تا رئیس را قانع کنیم اما فایده ای نداشت. من شروع به بحث با همسرم کردم که خداوند بر حسب توانایی از انسان انتظار دارد ولی او به من جواب می داد: « و من یتق الله یجعل له مخرجا و یرزقه من حیث لا یحتسب». طبیعتا در اثنای جر و بحث ما رئیس عصبانی شد و ما را از دفترش بیرون کرد.
از اداره بیرون آمدیم و رفتیم به اتاقمان تا درباره موضوع بحث کنیم ،‌ من او را قانع کنم و او نیز من را ،‌من دلیل بیاورم و او دلیل بیاورد تا اینکه شب شد و نماز عشاء را خواندیم و شام خوردیم و من خواستم که بخوابم.
به من گفت:
خالد ،‌ در این وضعیت سخت می خواهی بخوابی ‌؟ می خواهی بخوابی در حالی که ما الان احتیاج به التماس به سوی پروردگارمان داریم؟ بلند شو و به خداوند روی بیاور زیرا اکنون زمان پناه بردن است.
بلند شدم و هر قدر که می توانستم نماز خواندم و بعدش خوابیدم.
اما او پیوسته نماز می خواند.
هر وقت بیدار می شدم و نگاهش می کردم یا در حال رکوع بود یا سجده یا قیام یا دعا و یا گریه تا زمانی که فجر زد و او مرا بیدار کرد و گفت: بیدار شو وقت نماز صبح است بیا باهم نماز بخوانیم.
بلند شدم و وضو گرفتم و با هم نماز خواندیم. سپس او کمی خوابید و بعد گفت: بلند شو برویم اداره گذرنامه.
گفتم :
برویم؟ با چه مدرکی؟! عکسها کجاست،‌ عکسی نداریم!!
گفت :
باید برویم و تلاش کنیم. از رحمت خدا نا امید نشو.
خالد می گوید :
با هم رفتیم. همسرم شمایلش معروف و آشکار بود ،‌عبایی که تمام بدنش را می پوشاند. به خدا قسم همین که پایمان را در اولین دفتر از دفاتر اداره گذاشتیم یکی از کارمندان صدا زد: فلانی دختر فلان؟ همسرم جواب داد بله. گفت: بیا این گذرنامه ات به همان صورتی که می خواستی. ولی اول هزینه اش را باید پرداخت کنی.
خیلی خوشحال شدیم و به خدا قسم اگر تمامی پولهایی را که همراهمان بود می خواست، به او می دادیم. گذرنامه را گرفتیم و هزینه اش را دادیم و برگشتیم.
در راه او به من نگاه می کرد می گفت: به تو نگفتم که « و من یتق الله یجعل له مخرجا»
خالد می گوید :
این کلماتی را که می گفت در دلم چنان تربیت ایمانی به جای گذاشت که در این سالهای دراز از درسها و سخنرانیهایی که شنیده بودم به جای نمانده بود.
بعد از آن گذرنامه را مهر زدیم ،‌تمام وسایلمان را در اتاق گذاشتیم تا پیش خانواده همسرم برویم.
رفتیم و در زدیم. برادر بزرگش در را باز کرد هنگامی که خواهرش را دید خوشحال شد و تعجب کرد!!
چهره همان چهره خواهرش بود ولی لباس ،‌ لباس او نبود!! لباس سیاهی که همه بدنش را پوشانده بود به جز صورتش را!
همسرم وارد خانه شد در حالی که لبخند می زد و برادرش را در آغوش گرفته بود. بعد از آن هم من وارد شدم و در سالن خانه نشستم. خانه ساده و سنتی بود که از آن آثار فقر نمایان بود.
من تنها نشستم ولی همسرم رفت داخل اتاق. صدای حرف زدنشان را می شنیدم . صدای مرد و زن به زبان روسی که من چیزی از آن نمی فهمیدم و نمی دانستم که درباره چه صحبت می کنند.
ولی کم کم صدا ها بلند شد و لهجه ها تغییر کرد و داد وفریاد به هوا رفت!
احساس کردم که اوضاع دارد خراب می شود ولی نمی توانستم بفهمم چرا؟ چون زبان روسی بلد نبودم.
بعد از چند لحظه ناگهان سه جوان و یک پیرمرد پیش من آمدند. با خودم گفتم حتما برای خوش آمد گویی به همسر دخترشان آمده اند!
اما ناگهان خوش آمد گویی تبدیل به کتک و زد و خورد شد!!!
وقتی به خود آمدم دیدم که من بین چند تا وحشی هستم و چیزی نمانده که از این دنیا خداحافظی کنم. پس هیچ چاره ای جز فرار و نجات خود از دست آنها ندیدم. این تنها راه حل برای نجات من بود.
به سرعت در را باز کردم و از خانه فرار کردم و آنها هم بدنبالم. در بین جمعیت خود را گم کردم و رفتم به طرف اتاقی که اجاره کرده بودیم که از آنجا زیاد دور نبود…
به خودم نگاه کردم ، پیشانی ،‌گونه ها و دماغم ورم کرده و خون از دهانم جاری بود. لباسهایم هم به خاطر آن ضربه های وحشتناک پاره شده بود.
با خودم گفتم: من الان نجات پیدا کردم ولی همسرم چه می شود؟
خالد می گوید:
خودم را فراموش کردم و به همسرم فکر می کردم،‌ آخر مشکل این بود که همسرم را دوست داشتم!
قیافه اش جلوی چشمانم بود. آیا او نیز همان ضربات و کتکهایی که من خورده بودم را خورده؟ من مرد هستم و تحمل دارم. او زن است و طاقت ندارد،‌ حتما می میره ،‌یا من را رها می کنه،‌ یا شاید از دین برگرده…
شیطان کارش را شروع کرد و افکار عجیب و غریب در سرم شروع به پرسه زدن کرد که تو دیگر از امروز همسری نخواهی داشت…
چه باید می کردم؟ بروم! نه، اینجا قیمت آدمها پایین است شاید با ده دلار شخصی را برای کشتن من اجیر کرده باشند. پس باید در خانه بمانم. و ماندم تا اینکه صبح شد. لباسهایم را عوض کردم و رفتم سر و گوشی آب بدهم و خانه آنها را از دور تحت نظر بگیرم.
در خانه شان بسته بود… ناگهان در باز شد و همانهایی که مرا کتک زده بودند از خانه بیرون آمدند. فهمیدم که می خواهند سر کار بروند.
روز چهارم که داشتم از دور خانه را می پاییدم بعد از اینکه آنها به سر کارشان رفته بودند ناگهان در خانه باز شد،
چهره همسرم را دیدم که چپ و راست را نگاه می کرد.
خالد می گوید:
در طول زندگیم صحنه ای شگفت انگیزتر و زیباتر از این را ندیده بودم فکر نکنم بهتر و زیباتر از او را اصلا دیده بودم با وجود اینکه این چهره ای که می دیدم قرمز و رنگین از خون بود.
سریع نزدیک رفتم. به او نگاه کردم،‌نزدیک بود بمیرم آخر رنگش قرمز شده بود. روی صورتش،‌ دستانش و پاهایش همه خون بود و فقط یک لباس ساده بدنش را پوشانده بود. ناگهان چشمم به زنجیری افتاد که با آن پای او را بسته بودند و زنجیری که دستانش را از پشت قفل کرده بود.
زمانی که او را دیدم نتوانستم خودم را نگه دارم و گریه کردم.
به من گفت:
خالد: اول اینکه مطمئن باش،‌ من برهمان عهدی که با خدا بستم پایدارم و قسم به الله که هیچ معبود به حقی جز او نیست آنچه من کشیده ام با ذره ای از آنچه اصحاب و تابعین و بلکه انبیاء و مرسلین کشیده اند برابری نمی کند.
الله اکبر چه زنی!
دوم اینکه: بین من و خانواده ام وساطت نکن.
سوم: در اتاق بمان تا زمانی که إن شاء الله من بیایم،‌ولی زیاد دعا کن. نماز شب بخوان و نماز زیاد بخوان زیرا نماز بعد از خداوند بهترین پناهگاه برای انسان است.
خالد می گوید :
رفتم و در اتاقم ماندم. یک روز… دو روز‌،‌ سه روز و در آخر روز سوم،‌ناگهان در اتاق به صدا در آمد، یعنی چه کسی می تواند باشد؟! اولین بار است که در این اتاق صدای در را می شنوم. خیلی ترسیدم،‌یعنی چه کسی در این نیمه شب اینجا آمده!! حتما جای من را پیدا کرده اند..
در این افکار بودم که ناگهان صدایی شنیدم که زیباتر از آنرا نشنیده بودم، صدای همسرم بود.
در را باز کردم خودش بود.
گفت:
الان می رویم. گفتم: با این حال؟ گفت: بله.
لباسهای ساده ای که همراه من بود را از چمدان در آورد و پوشید و حجاب و عبای احتیاطی که با خود آورده بود را به تن کرد و سپس ما وسایلمان را برداشتیم و ماشین گرفتیم.
به راننده گفتم: فرودگاه. کلمه فرودگاه را به زبان روسی یاد گرفته بودم. همسرم گفت: نه فرودگاه نمی رویم به فلان شهر می رویم.
گفتم :
چرا؟ ما می خواهیم فرار کنیم!!
گفت: نه ،‌ آنها اگر خبردار شوند که من فرار کرده ام در فرودگاه به دنبال ما می گردند ولی به فلان شهر می رویم،‌ سپس از آنجا به شهر بعدی تا اینکه به شهری برسیم که فرودگاه بین المللی داشته باشد.
به فرودگاه بین المللی رسیدیم و بلیط رزرو کردیم. اما تا پرواز وقت زیادی مانده بود،‌ به همین خاطر اتاقی گرفتیم و آنجا ماندیم.
خالد می گوید: به همسرم نگاه کردم. خدایا هیچ جای سالمی روی بدنش نبود. در بین راه از او پرسیدم چه اتفاقی برای تو افتاد؟
گفت:
زمانی که وارد خانه شدم و با خانواده ام نشستم به من گفتند: این چه لباسی است که تو پوشیده ای؟ گفتم: این لباس اسلام است. گفتند: این مرد کیست؟ گفتم: او همسرم است ،‌ من مسلمان شده ام و با او ازدواج کرده ام.
آنها گفتند: این امکان ندارد.
گفتم: اول گوش کنید تا داستانم را برایتان بگویم… و من داستان آن تاجر روسی که می خواست من را به کار بد بکشاند تعریف کردم…
برادران و خواهران گرامی نگاه کنید ‌،‌ به او گفتند:  اگر آن کار فحشاء را انجام می دادی و آبرویت را می فروختی برای ما بهتر بود از این که مسلمان اینجا بیایی!!!
به تعصب شدیدی که این قوم دارند نگاه کنید.
به او گفتند:از این خانه بیرون نمی روی مگر ارتدوکسی یا جسد بی جان.
بعد از آن خواهرم شروع به سؤال کردن کرد: چرا دینت را رها کردی؟… دین مادرت… دین پدرت… دین اجدادت و الی آخر؟!! و من شروع به قانع کردن او کردم… و برایش حقیقت اسلام را تشریح کردم،‌از بزرگیها و خوبی هایی که در این دین است و از عقیده خالص و پاکی که دارد.
کم کم سخنانم شروع به تأثیر گذاری نمود و کم کم قضیه برایش روشن می شدو باطلی که در آن زندگی می کرد آشکار می گشت.

در آخر گفت: حق با تو است این همان دین صحیح است، همان دینی که من هم باید آنرا قبول کنم. در همین وقت به من گفت: گوش کن خواهرم ‌من می خواهم به تو کمک کنم.
به او گفتم:
اگر می خواهی به من کمک کنی کاری کن که بتوانم همسرم را ببینم. ولی مشکل آن دو زنجیری بود که من با آن بسته شده بودم زیرا فقط کلید زنجیر سوم دست خواهرم بود و این زنجیرها به یکی از ستونهای خانه بسته شده بود تا من نتوانم فرار کنم.
روزی که خواهرم اسلام را قبول کرد تصمیم گرفت که در راه دین قربانی دهد،‌قربانی بزرگتر از قربانی من.
تصمیم گرفت که مرا از خانه فراری دهد با وجود اینکه کلیدها دست برادرم بود.
در آن روز خواهرم برای برادرام مشروب غلیظی آماده کرد تا به او بدهد و او هم خورد و خورد و آنقدر خورد تا اینکه چیزی نمی فهمید. سپس او کلیدها را از جیب او برداشت و زنجیرها را باز کردو من آخر شب پیش تو آمدم.
خالد گفت : پس خواهرت؟
گفت:
از خواهرم خواستم که اسلامش را اعلام نکند و این به صورت مخفیانه باشد تا اینکه شرایط فراهم شود.
خالد می گوید: طبیعتا ما سوار هواپیما شدیم و به کشور بازگشتیم و همسرم را به بیمارستان بردم و مدتی آنجا ماند تا اینکه آثار ضربه ها و جراحتهایش پاک شود.

نویسنده: أبو أنس ماجد البنکانى
برگردان: ابو عمر انصاری

مقاله پیشنهادی

دلداری به مصیبت‌زدگان (۲)

یکی از پادشاهان، حکیمی از حکمای خود را به زندان انداخت؛ حکیم، برای او نامه‌ای …