براساس سرگذشت پییرعبدالحکیم-فرانسه

اشاره: پییر شخصی فرانسوی ساکن دار البیضاءمراکش وحرفه اش معماری است.او خاطره مسلمان شدنش را در دفتر خاطراتش با این عنوان شروع کرده است(سفر به سوی نورالمبین)
پییر همیشه خاطراتش را یادداشت می کند؛خاطره مسلمان شدنش را با هم می خوانیم:

“خداوند هیچگاه مرا تنها نگذاشته است ومن همواره به او ایمان داشته ام.در یکی از روزها این گونه با خداوند مناجات کردم:ای خدا کرمت را ازمن دریغ مدار.تو خودت بهتر می دانی که من کارهای نیک را دوست دارم وهمچنین می دانی که دنبال دین حق می گردم تا پیرو آن شوم؛پس مرا در این راه راهنمایی وهدایت کن.”من یک فرانسوی هستم ؛پدرم اهل اتریش ومادرم فرانسوی است.من همواره یک مسیحی ملتزم بودم والتزامم صرفا ً عادت رفتن به کلیسا نبود،بلکه این چیزی بود که خودم می خواستم وذاتا ً سعی می کردم انسانی با تقوا باشم.وقتی هفت ساله بودم شبی در خواب دیدم که در آینده یک کشیش خواهم شد،فکر می کردم این بهترین چیزی است که ممکن است در زندگی انسان رخ بدهد.از آن موقع به بعد همواره خود را در لباس راهبان وکشیشها احساس می کردم واین تصور هیچگاه از ذهنم خارج نمی شد.تقریبا ً بیست ساله بودم که تصمیم گرفتم ختنه کنم چون دیده بودم که یهودیان چنین می کنند وفکر می کردم با این کارم من هم یهودی خواهم شد.از آن مرحله به بعد بود که به تاریخ ادیان وتمدنهای گذشته علاقه مند شدم.فلسفه ی هند،تبت،افسانه های گذشتـــــگان وامور خارق العاده
وهر چه که متعلق به ماورءالطبیعه بود را دنبال می کردم.علی رغم اینکه به ادیان مختلفی روی آوردم وحتی مدتی بودایی شدم،اما به خدای واحدی اعتقادداشتم که نشانه هایش برایم آشکار بود اما از نظرم پنهان بود.بعد از آن بین بیست وچهل سالگی همواره خوابها ورؤیاهایی را مشاهده می کردم که ارتباط مستقیمی با امیال روحی ام داشت.گاهی آن رویاها همانند شهابی سریع هنگام چرت زدن به سراغم می آمد،وبعضی مواقع خوابهایی  مطابق  با واقعیت وحقیقت مشاهده می کردم.این خوابها را آنقدر شفاف دیده ام که تا امروز هم کاملا ً به یاد دارم.در این سالها عقیده ای راسخ در من جان گرفته بود که هر چه از جانب خداوند برایم مقدر شده همان خواهد شد.دین اسلام همواره برایم محترم وعزیز بود.فکر می کردم تمامی مسلمانان به دینشان پایبند هستند،پس با این حساب تلاش فراوانی می خواهد تا احکام اسلام را به جای آورد که از توان من خارج است.فکر می کردم ایمان من ازپست ترین وکم اهمیت ترین ایمانهاست.در این اندیشه بودم که من انسانی آلوده به گناهان هستم،پس استحقاق آنکه مسلمان شوم را ندارم.وبراستی مرتکب کارهایی شده بودم که دین از آنها مبرا است.عزم خود را جزم کرده بودم تا خود را تطهیر کنم .روزی وقتی در شرکتی مسئولیتی را عهده دار بودم مدیر کل شرکت از من خواست پای یک سند جعلی را امضا کنم که من قاطعانه جلوی او ایستادم وآن را امضا نکردم،چون این کار در یک مؤسسه سرماگذاری اختلاس به شمار می رفت.بعد از آن بلافاصله استعفایم راتقدیم مدیر کل کردم واونیز با استعفای من موافقت کرد ومن از کار بی کار شدم.من شغل ،مسکن وتمامی ما یملکم را از دست دادم.حتی زنم نیز در این شرایط ازمن طلاق گرفت وبچه هایم را با خود برد.من به تمام معنا آواره شده بودم وهیچ چیزی جز لباسهایم وکتابهایم باخود نداشتم.من باید دوباره از صفر شروع می کردم.در این موقعیت حساس ار خداوند خواستم مرا تنها نگذارد واز این مشکلی که دچارش شده ام نجاتم دهد.خانه ی کوچکی پیداکردم وشغلی که حقوق آن برایم کافی بود تا زندگیم را بچرخانم.به وضعیت جدید عادت کرده بودم وهمواره از خدا شاکر بودم.در سال ۱۴۱۹هجری روزی در یکی از نشریات محلی آگهی ای توجهم را به خود جلب کرد .در این آگهی از مردم خواسته شده بود تا در شبهای ماه مبارک رمضان برای شنیدن وعظ وارشاد به مسجد محل تشریف بیاورند.این مسجد ازمحل زندگیم زیاد دور نبود.با خودم گفتم چه خوب است برای کسب اطلاعاتی نسبت به اسلام به آنجا بروم من در این سالها حتی قبل از آن به سیگار ومشروب معتاد بودم،ونتوانستم بر این آفت غلبه کنم.یک سال از این واقعه گذشت ورمضان ۱۴۲۰ فرا رسید.با خود گفتم باید  قدمی در این راه بردارم تا به اسلام نزدیک تر شوم.دوباره آن آگهی را دیدم .تصمیم گرفتم برای چند روزی  هم که شده سیگار ومشروب را کنار بگذارم تا این حق را داشته باشم به مکانی طاهر وارد شوم.ولی این عادت شوم بازهم برمن غلبه کرد وباعث شد نتوانم در آن سال هم به مسجد بروم.از این بابت بی نهایت متأسف شدم.تا اینکه رمضان سال ۱۴۲۱ فرا رسید وباز به آن آگهی برخورد کردم.هرروزکه می گذشت ندایی در درونم به صدا در می آمد.دهه ی آخر رمضان بود که احساس کردم همین چند روزرا بدون سیگار ومشروب بگذرانم.احساس کردم سنگینیهایی که بر دوشم بود کمی سبک تر شده است.خوشبختانه دوست مسلمانی هم پیدا کردم تا برای رفتن به مسجد همراهم باشد.وقت نماز به طرف مسجد رفتم وداخل مسجد شدم ومثل دیگران وضو گرفتم ودر دلم شهادتین را گفته وبا نماز گذاران نماز را به جای آوردم.سپس در مراسم افطار شرکت کردم؛فردای آن روز تصمیم گرفتم روزه بگیرم؛مقداری خرما وشیر خریدم ونزدیک اذان مغرب به مسجد رفتم.سر سفره افطا ر عده ی زیادی بودند که من آنها را می شناختم.آنها نیز از حضور من خیلی خوشحال بودند.از اینکه آنها را خوشحال می دیدم احساس تعجب می کردم.وقتی به خانه برگشتم نتوانستم بخوابم همواره آن صحنه در ذهنم بود.این هدایت را استجابت دعای قدیم خودم می دانستم که از خداوند خواسته بودم مرا هدایت کند.واین صحنه را تأویل آن رؤیای شیرینم می دانستم .بی صبرانه منتظر روز بعد ورفتن به مسجد بودم.این بار به حمام رفتم وغسل کردم وبعد از آن شهادتین را تکرار کردم.دوستم به دنبالم آمد تا به مسجد برویم.در مسجد امام مسجد مرا به سوی محراب فرا خواندودر مقابل چشمان دویست وپنجاه نفر شهادتین را ادا کردم.آن را لحظه را هرگز فراموش نمی کنم .من اکنون مسلمان شده بودم نامم را عبدالحکیم گذاشتم.تا وقتی زنده هستم آن لحظات مسرت بخش را فراموش نمی کنم.لحظاتی که تا به حال طعم شیرین آنها را احساس می کنم . بعد از ادای شهادتین حاضران با صدای بلند سه بار تکبیر گفتند که باعث شد در آن لحظه ی روحانی در برابر عظمت وبزرگی الله سرم را پایین بیندازم.بعد از آن دو رکعت نماز به جای آوردم.سپس به همراه دوستم از مسجد خارج شدم.دوستم مرا به خوردن یک فنجان قهوه در قهوه خانه مجاور مسجد دعوت کرد.وقتی از مسجد خارج شدم احساس کردم فرد دیگری در دیگری هستم.به آسمان نگاه کردم دیدم چقدر آسمان صاف است مثل اینکه می توان ستارگان را با دست گرفت.آن لحظه را هیچگاه فراموش نمی کنم.دوستم به آرامی به من گفت:”تو انسان خوشبختی هستی چون این شبها ،شبهای خاصی در رمضان است که به آنها شبهای قدر می گویند.”                                                                                                      والسلام.

تنظیم و ترجمه: شفیق شمس

مقاله پیشنهادی

دلداری به مصیبت‌زدگان (۲)

یکی از پادشاهان، حکیمی از حکمای خود را به زندان انداخت؛ حکیم، برای او نامه‌ای …