من سنی ام !

نمی دونم چرا دوست دارم بعد از گذر سال ها به گذشته باز گردم شاید یک تلنگر شاید درد مشترکی که بسیاری از سنی های ایران آن را لمس نموده باشند. بله این قصه من نیست داستان بسیاری از فرزندان این خاک و بوم است.
سال ۱۳۴۷ کمی بیشتر یا کمتر ، حالا می توانستم در ۴ سالگی با مهمان ها صحبت کرده و سوال کنم .گمانم سیمای عاشورای آن سال برایم خیلی شگفت بود نمایی از سینمای قدیم با سیاهی لشکری پر هیاهو ! همسایگان همه سیاه پوش و پر رفت و آمد ! صدای طبل ها در شب های محرم و عاشورا آزارم می داد و بسیار ناخوشایند و وحشت آفرین!
روحانی در آن روزها مهمانمان بود ، پرسیدم چرا ما مثل همسایه ها نیستیم ؟!!
گفت : مگر نمی دانی ما سنی هستیم! بله سنی ! پیرو سنت پیامبرمان هستیم و چهار یار را دوست داریم !
دوست دارم چهار یارنبی را
ابو بکر و عمر عثمان ،علی را
دوباره این شعر را خواند:
سرم فدای چهار سرور
ابوبکر و عمر ،عثمان و حیدر
سر از پا نمی شناختم به بالکن منزل رفتم و با صدای کودکانه می سرایدم آنچه آموخته بودم.تا سالها این تمام آنچه بود که آموخته بودم. بله من سنی ام. البته کم کم آموخته بودم ام المومنین عائشه همسر پیامبر است.
دوران دبستان آغاز شد به همه با افتخار کودکی می گفتم من سنی ام! سال چهارم یاپنجم ابتدایی رسید و تاریخ اسلام ، شروع حملات معلم و بتبع او دانش آموزان آن در فضای تهران ، اما باز هم من یک سنی بودم و شعر خود را زمزمه می کردم ! بارها در مسیر دبستان تا خانه مورد هجوم قرار گرفتم چون سنی بودم اما نمی دانم چه چیزی مانع می شد که نمی توانستن آزاری جز آزار روانی برسانند. آن سال ها هم با نگاه ها و رفتارهای فرقه گرایانه عادت کرده بودم . معلم دینی جزواتی رایگان از مکتب اسلام می داد تا بخوانم ولی کتابچه پاسخ به پاسخ آیت الله مردوخ کردستانی برای همه کافی بود.دوران راهنمایی را در شهرستان بیرجند می گذراندم حال می دانستم بله دیگر تنها من سنی نیستم و خیلی ها در خراسان سنی هستن.برخی معلمانمان سنی بودند .اما باز حکایت معلم پیرمرد دینی آغاز شد حاج آقا عرفانی و توهین به حضرت عمر.آموخته بودم احترام معلم واجب است و از طرفی من کودکی پا عرصه نوجوانی و از طرف دیگر او پیرمردی محترم . بسختی جلوی خود را از واکنشی بی ادبانه در برابرش گرفتم اما گریان از کلاس بیرون رفتم و به دفتر مدرسه مراجعه کردم !
آقای آرین معاون مدرسه که قد کوتاه جثه نحیف و رفتار بی ادبانه ای داشت ، گفت ؛ چی شده بچه؟!
گریان گفتم : حاج آقای عرفانی به حضرت عمر فحش داده!!!
با لحن تمسخر آمیزی گفت : چیزی نشده حالا زدی زیر گریه….
بغضم ترکید و به وی حمله ور شدم و یفه اش را بشدت گرفتم و به دیوار کوبیدم …
مدیر مدرسه آقای حافظ که مرد قد بلند و تنومندی بود و با یک نگاه رضا خانی صف هزار نفره مدرسه را نظم می داد بلافاصله از جایش پرید و معاون را از دستم بیرون آورد و با شدت به او گفت: راست می گه این بچه غلط کرده به مقدساتش فحش داده. و شروع به دلداریم کرد …خشم و عصبانیت فروکش کرد و معلم را خواست و وادار کرد از من عذر بخواهد .آنقدر آن برخورد در من اثر گذاشت که هرگز به پدرم که از مسوولان اطاق اصناف بیرجند بود چیزی نگفتم که مبادا به آقای حافظ بی احترامی شود…این از شیرین ترین لحظات زندگیم بود و همیشه با احترام با آقای حافظ برخورد می کردم حتی در آخرین دیداری که ایشان را در مشهد سال ۱۳۷۱ در صف تلفن خیابان احمد آباد دیدم.خواستم دستش را ببوسم اما نگذاشت.
بالاخره این سال ها هم گذشت .وبه دبیرستان رفتم و در سال دوم بودم که انقلاب به اوج خود رسیده بود .پیرمردها می گفتن گول خمینی را نخورید که دروغگو و دشمن اهل سنت است اما جوانان در سر شوری دیگر داشتند آخر انقلاب انقلاب اسلامی بود نه شیعی…جوانی کرد قد بلند و خوش چهره که سببل هایش را گاهی به دو پهلو تاب می داد اطلاعیه های از علامه احمد مفتی زاده رهبر کردها برای همراهی با انقلاب می آورد..بالاخره انقلاب شد و شوراحزاب و گروه ها …هر روز دنبال یک گروه حالا دیگر دوسالی از انقلاب گذشته بود و چهره تنفر انگیز آخوندها کم کم برای برخی آشکار می شد . پدرم را بسبب بیماری سرطان از دست داده بودم برادرم هم سرباز بود و من خودسر هر روز با یک گروه تا اینکه نوار سخنرانی مسعود رجوی را در امجدیه تهران شنیدم که شهادتین را خواند و علی ولی الله را چاشنی اش کرد و فریاد زد ما شیعه ایم…وای چه می شنیدم قانون اساسی برای شیعیان ! ریس جمهور شیعه! مخالفان حکومت شیعه ! حزب توده به رهبری کیانوری ادعای شیعه !
اینجا بود که باز من سنی ام . اما هیچ نمی دانستم سنی کیست جز همان اشعار کودکی و یکی دو قصه خیالی!
بدنبال این افتادم چرا سنی ام دوستانی چون دکتر حبیب ضیایی و استاد محمد آریانژاد و استاد احمد فاروقی تاثیر فراوانی در تحول فکری ام داشتند بویژه محمد آریانژاد که در آن روزها نقش ناجی جوانان اهل سنت بیرجند را بعهده داشت.بله عنایت الله مهربان در یتیمی شاملم شد که بالاخره سنی هستم بویژه با کتابی که محمد در سیریت پیامبر صلی الله علیه وسلم و حضرت عمر به من داد متوجه شدم چه گوهرهایی در زندگی بشریت وجود دارد که نمی دانستم حالا دیگر می دانستم چرا سنی هستم و از هرلحظه دوران جوانی ام لذت ایمانی می بردم .زمانی که دکتر رحیمی فرمانده سپاه بیرجند به سبب خبرچینی برخی از اهل سنت از ارتباط ایشان با علامه مفتی زاده با لباس مبدل برای دستگیری محمد آریانژاد به مسجد النبی آمده بود ، در برابرش بشدت بخشم آمدم و معترض شدم و صفحاتی از کتاب کشف الاسرار خمینی را در توهین می خواندم با تعجب گفت : تو کی هستی گفتم : الحمدلله من سنی ام.!
هر روز ارتباطتم با اهل علم و علمای موحد شیعه بیشتر و بیشتر می شد . و حماسه درونم شعله ور تر.. سال ۱۳۶۱٫وارد تربیت معلم مطهری زاهدان شدم حالا با بیشتر فعالان اهل سنت ایران بسبب کلاس های تابستانی حوزه مکی که مولانا عبدالملک راه اندازی کرده بود آشنا شده بودم از ناصر سبحانی گرفته تا دوستانی در جنوب و ترکمن صحرا و بعدها تالش و بلوچستان.و…فقط و فقط بک چیز ذهنم را مشغول می کردآنکه یک اهل سنت باید حقوقش رعایت شودو کسی حق ندارد او را محروم نماید.دوران دانشجویی هم با این روال گذشت حالا معلم بودم و شاهد زندانی بودن تعدادی از فعالان اهل سنت و از طرفی گستاخی خامنه ای ریس جمهور وقت در نماز جمعه تهران به مقدسات اهل سنت اینبار طی نامه ای رسمی به برخی نمایندگان اهل سنت بلوچستان خواستم که خامنه ای را بخاطر اهانت به مقدسات مسلمانان در مجلس استیضاح کنند که پاسخی نگرفتم و بدنبال آن در جلسه ای در مسجد جامع نگور در دی ماه ۱۳۶۳در حضور نماینده چابهار حاج عبدالکریم اربابی و مسولان و مدیران کل و فرمانده سپاه منطقه به خامنه ای تاختم که بدنبال آن مردم غیرتمند نگور حماسه ایمانیشان به جوش آمد و جلسه بهم خورد به یادم هست فرمانده گروهان سروان کاویانی به زیر دستانش دستور محاصره مسجد را داد و معاونش که از بلوچ های سر حد بود سر باز زد و تهدیدش کرد و فرمانده تنها و پیاده به سمت گروهان رفت.سرتان را بدرد نیاورم بالاخره به اطلاعات سپاه چابهار کشانده شدم با پرونده ای ضد امنیتی و توهین به شهید زنده انقلاب خامنه ای….سوال این بود چرا چنین کردی؟!!!
پاسخم این بود : من سنی هستم
تهدید می کرد تو به ریس جمهور پاره جیگر رهبر توهین کردی
جواب می دادم . او به حضرت عمر توهین کرده می فهمی این یعنی چی؟!!!
بله دوران تبعید در دورترین روستای دشتیاری در مسیری بی آب و علف و جاده و رعب آور جن خیز و بشدت گرم آغاز شد. تنها یک چیز مرا در آن محیط غریب و محروم و تنها یاری می رساند آنکه مسلمانم و الله رهایم نخواهد کرد.
با شکم گرسنه و بدنی بیمار و دور از خانواده در شن های داغ دشتیاری راه می رفتم و آرزویم یک چیز بود رساندن دردها و غم ها و ناله های اهل سنت به جهان.و سخنرانی می کردم دوستی گفت برای چه خود را خسته می کنی ؟ گفتم آنقدر بنالم تا سنگ ها و درخت ها و جنیان از مظلومیت اهل سنت ایران آگاه شوند.
دوران بکندی می گذشت تبعید و ممنوعیت از تدریس هم به پایان رسید ولی الحمدلله همچنان برای اهدافم در تلاش بودم سال های تحصیل در دانشگاه فردوسی و جلسات مسجد شیخ فیض فراموش شدنی نیست….بالاخره مسجد شیخ فیض به شهادت رسید و رهبران و فعالان اهل سنت یکی پس از دیگری شهید می شد حالا در دیدار با دکتر احمد سیاد ره به این مرحله رسیده بودم نجات بشریت در بازگشت به قران و سنت صحیح بر اساس فهم اجماع صحابه است . اما در نماز ظهر مسجد مکی به جرم سنی بودن ما را به گلوله بسته بودن و هنوز تصاویر شهدا و زخمی ها در ذهنم هست .دکتر سیاد به شهادت رسید اینبار تصمیم گرفتم اولین تجربه رسانه ای ام را داشته باشم و به خبرگزاری ها از جمله بی بی سی زنگ زدم و شرح ما وقع را گفتم . مجری پرسید نمی ترسی تماس گرفتی گفتم چرا می ترسم اما من سنی هستم و وظیفه دارم از اهل سنت دفاع کنم.
باز ربودن و بازداشت اینبار توسط باند سعید امامی…
چرا با رادیو های خارجی تماس گرفتی ؟!
چون سنی ام. سنی ام.
روزهای بازجویی سخن همین بود سرانجام آنان به پذیرش اشتباه تماس از جانب من و اینکه پیگر جریان مسجد شیخ فیض و شهادت علمای اهل سنت بویژه دکتر سیاد نشوم بستده کردند و مرا با عقیده ام ظاهرا رها کردند اما قاضی دادگاه انقلاب رسما گفت شما سنی هستید و سنی ها قاتلان حضرت علی و امام حسین هستن بله باز من سنی بودم و اتهام و سال ها رنج و بازجویی..
اما یک نکته برایم همیشه متصور بود ه هست آن هم این است که ما اهل سنت هستیم و به اعتقادات خویش پایبندیم و قصد تعرض و تهدید و کشتار کسی را بخاطر عقیده اش نداریم .
اما ما ایرانی هستیم و به اعتقادمان افتخار می کنیم و خواهان حقوق برابر و مساوی در همه سطوح با همه شهروندان ایران هستیم .
و تا زمانی که باذن الله در توانم باشد و الله متعال لایقم بداند در کنار دوستان و همراهانم از هر تریبونی و هر فرصتی برای درد ها و غم ها و خاطرات تلخ و شیرین و مطالبات و خواسته های اهل سنت استفاده خواهم کرد تا آنکه سنگ ها و درختان و جامدات از اعتراض ما بخود آیند.البته باز تکرار می کنم ما به همه شهر وندان ایران احترام گذاشته و صدای مظلومیت آنان خواهیم بود و برای رسیدن به آزادی در کنارشان هستیم اما این را فراموش نمی کنیم که ما سنی هستیم .باذن الله رب العالمین.
این داستان واقعی داستان تک اهل سنت ایران است در هر جا و موقعیتی.

 

ابراهیم احراری خلف
۲۰آذر ماه ۱۳۹۴

مقاله پیشنهادی

از سوی به سوی شدن در خواب شب

عَنْ عُبَادَهَ بْنِ الصَّامِتِ رضی الله عنه عَنِ النَّبِیِّ صلی الله علیه وسلمقَالَ: «مَنْ تَعَارَّ …