مشخصات نمایشنامه(۲)

پیرمرد لبخندی زده گفت: خوب… حالا که نرمتر شده ای می شود برایم تعریف کنی که چه شده…

جوان به سقف خیره شده می گوید: آه خدای من, این مرد چقدر متواضع وفروتن است, شجاع… سیاستمدار… ثابت قدم…

(پیرمرد با شوخی): حتما عمر را می گویی..

(جوان با پرخاش): نه!… خالد را میگویم…

پیرمرد: شوخی کردم, پسرم, چرا ناراحت می شوی من که خدای ناخواسته با خالد دشمنی ندارم, بخدا سوگند که او را از دو چشمانم بیشتر دوست دارم, خالد شمشیر بران خداست, من سالها در کنارش شمشیر زده ام, خالد مرد باوفایی است, اما باید بدانی که عمر بیش از من وتو خالد را دوست دارد.

جوان با پرخاش: پس چرا امروز چنین کرد؟..

پیرمرد: بیا … شیر مرد آرام گیر… حالا بگو چه شده…

(جوان دوباره از جایش بلند می شود, در حالیکه بغض گلویش را می فشارد می گوید): امروز ابوعبیده همه سرداران را جمع کرد, من هم در آنجا بودم وبدستور امیر المؤمنین خالد را که دیشب از شهر” قیسرین” رسیده بود صدا زد.( جوان اشکهایش را با آستینش پاک کرده چند قدمی بجلو می رود): آه… ابو عبیده عمامه خالد را از سرش برداشت وبدور گلویش پیچید وگفت این دستور امیر المؤمنین است, سپس با صدای بلند به خالد گفت: ای خالد, تو یار رسول خدایی وما تو را استاندار قیسرین تعیین کرده ایم, به چه حقی ده هزار دینار به شاعری که در مدح وثنای تو شعری گفته داده ای؟… ( جوان آهی سر می دهد) … حقا که بزرگترین قدرت قدرت برداشت است… خالد سرش را پایین انداخته به زمین خیره شده بود وهیچ نمی گفت…

( جوان صدای لرزانش را بلند کرده ادامه داد): من که دیگر توان دیدن این صحنه را نداشتم یواش از گوشه در خودم را بیرون کشیده آمدم تا به شما بگویم جلوی این معضله ها را باید بگیرید.

پیرمرد پوزخندی زده با استهزاء گفت: آفرین… آفرین بر تو ای سرباز جوان سپاه اسلام… صد آفرین به خوشبینیت به امیر المؤمنین… ( صدایش را بالا برده با جدیت ادامه می دهد)…پسر! تو میدانی که عمر کیست؟.. عمر کسی است که رسول خدا صلی الله وعلیه وسلم او را فاروق یعنی درهم کوبنده باطل وسرباز حق نامید, عمر کسی است که به گفته رسول خدا شیطان از او می گریزد… عمر دست چپ پیامبر خدا ودست راست خلیفه ی او ابوبکر صدیق بود… آنوقت تو.. آری تویی که خودت را سرباز وجانفدای اسلام می دانی چنین بدو می تازی.

(پیرمرد لوله کاغذی را از زیر بالشش در می آورد و با صدای بلند ودستانی لرزان به سوی پسرش دراز می کند): پسر ! بیا … بیا این نامه را بخوان.

(جوان که تا این لحظه مات ومبهوت خشک زده بود وخیره به پدرش می نگریست آرام نامه را گرفته باز می کند).

پیرمرد با پرخاش: بخوان.. با صدای بلند بخوان…

جوان با ترس ولرزه: این نامه ایست از امیر المؤمنین که برای شما فرستاده.

پیرمرد: اینرا که خودم می دانم , متن نامه را بخوان.

جوان با صدایی آرام: … بله برادرم… من فرمان برکناری برادرم خالد بن ولید را از استانداری قیسرین صادر کرده ام وبرای برادرم ابو عبیده نوشته ام که عمامه او را جلوی سرداران وفرمانداران سپاه اسلام از سرش کنار زده به گردنش ببندد وبه او بگوید که مبلغ ده هزار درهم را به چه حقی به شاعری که در مدح او قصیده ای گفته داده, اگر از بیت المال مسلمانان بنا به عادات ورسومات جاهلی بوده که به اسلام ومسلمانان خیانت کرده باید محاکمه شود واگر از مال شخصی خودش بوده که اسراف است وآن شایسته یاران رسول خدا که الگوی سایر مسلمانان هستند نیست.

(جوان با خواندن نامه سرش را پایین انداخته شرمسار می شود)

پیرمرد (آرام) : بله پسرم! حالا فهمیدی که عمر چه کسی است؟ امیر المؤمنین چون تو بچه گانه فکر نمی کند او مسئولیت همه مسلمانان وجهان اسلام را به دوش میکشد…( صدایش را بالا می برد) … سیاستمداری یعنی این!… رهبریت یعنی این!… شجاعت یعنی این!… آری خالد بن ولید هم شجاع است وهم پهلوان… واو بهتر از تو عمر را می شناسد ودلش بیش از تو برای اسلام وآینده مسلمانان می تپد برای همین هم سرش را پایین انداخته وبا کمال افتخار بوسه بر فرمان امیر المؤمنین می زند… او منظور امیر المؤمنین را بخوبی درک می کند… حال نمی دانم چرا تو کاسه ی داغتر از آش شده ای؟!.

( جوان پشیمان وشرمسار جلوی پدرش زانو می زند): پدر مرا ببخشید …( دستها وسر پدرش را بوسه می زند)… بخدا سوگند از امروز به بعد هرگز روی حرف امیر المؤمنین حرفی نخواهم زد وچشم وگوش بسته مطیع وفرمانبردارش خواهم شد.

پیرمرد با لبخندی رضایتمندانه: نه پسرم… منظورم این نیست, امیر المؤمنین هم انسان است وجایز الخطا, شاید هم اشتباهی از او سرزند, ولی شما نباید چنین تند برخورد کنید, بخدا سوگند امیر المؤمنین از اینکه کسی اشتباهش را به او گوش زد کند بسیار خوشحال می شود… اما باید با مسائل با دیدی حکیمانه وعاقلانه برخورد کرد…

( جوان دوباره سر پدرش را می بوسد ومیگوید): من همیشه مدیون راهنمائیهای شمایم, حال اگر اجازه دهید من فرمانده شجاعم خالد بن ولید را تا رسیدن به امیر المؤمنین عمربن الخطاب ابر مرد حکمت وسیاست همراهی کنم…

پیرمرد با خنده: پسرم! قلب پاک وبی آلایشی داری!… برو خدا بهمراهت… اما به یک شرط.

( جوان به تقلید از کسانی که جلوی پادشاهان زانو می زنند, دست بر سینه جلوی پدرش زانو می زند, وبا شوخی): جان بخواهید… مولای من … چشمانم را از کاسه برایتان در آرم؟…

پدر با خنده: برو پسرم… اینقدر خود شیرنی نکن! … یادت باشد اگر جلوی عمر چنین چاپلوسی کنی پوستت را می کند!!… ( باز خنده ای )… سلام مرا به امیر المؤمنین برسان واز او بخواه تا گستاخیهایت را ببخشاید.

(جوان با همان لهجه شوخی وساختگی): وای خدای من … حتما گوشهایم را می برد..

(پیرمرد با لهجه ای جدی): نه پسرم … عمر قلبی دارد چو دریا … دریای عطوفت ومهربانی… برو خدا بهمراهت… ( جوان می خواهد که بلند شود, که پیر مرد می گوید)… در ضمن سلام مرا به برادرم خالد بن ولید هم برسان واز اینکه نمی توانم برای بدرقه اش بیایم از ایشان معذرت خواهی کن….

( جوان بار دگر دستها وپیشانی پدرش را می بوسد واز صحنه خارج می شود).

 

**** پرده ***

 

 

مقاله پیشنهادی

فواید مطالعه

۱- دور شدن وسوسه‌ها و غم واندوه. ۲- پرهیز از فرو رفتن در کارهای بیخود …