مشخصات نمایشنامه(۱)

  • د/ امراء

 

عنوان: محاکمه ی شمشیر!

زمان: سال ۱۷ هجری

مکان: کلبه ی یکی از یاران رسول خدا

عدد پرده ها: ۱ پرده

عدد بازیگران: ۲ نفر

نویسنده: نور محمد أمرا

 

*** نمایشنامه ای در یک پرده ***

محاکمه ی شمشیر!..

 

( اطاقی ساده وبی آلایش, پیرمردی فرسوده در کناری لمیده وکوزه ی آبی کنارش گذاشته شده )

( پرده در اطاق ناگهان بکنار میرود وجوانی خشمگین وناراحت با چهره ای بر افروخته از خشم در حالی که دست بر دسته شمشیری که بر کمر بسته است گذاشته وارد می شود.

جوان خروشان وخشمگین بدینسو وآنسو قدم می زند…

پیرمرد با دیدن این صحنه مات ومبهوت به جوان خیره شده می خواهد از جایش بلند شود..)

پیرمرد: پناه بر خدا, پناه بر خدا, پسرم چه شده, پناه بر خدا امیر المومنین از دنیا رفته؟؟!!..

جوان (دستهایش را بهم می مالد وبسوی آسمان دراز می کند): ای کاش.. ای کاش.. آخر شما تا کی اینچنین ساکت نشته اید, ( صدایش را بالا می برد) پدر! عمر با این کارهایش فتنه ی بزرگی بر پا خواهد کرد. چرا جلویش را نمی گیرید, آخر مردم روی حرف شما حساب می برند شما از بزرگترین یاران رسول خدا صلی الله وعلیه وسلم هستید!

پیرمرد: آخ پسرم, توکه مرا کشتی, دلم از جایش کنده شد, گوشت جانم را آب کردی, آرام گیر تا بدانم چی شده, ( ناگهان زخم پیرمرد درد می گیرد) آخ…

(جوان بسویش می دود واو را کمک می کند تا دراز کشد)

جوان به آرامی: ببخشید پدر صدایم را روی شما بلند کردم, دست خودم نبود, آخر شما نمی دانید که امیر المؤمنین چه فتنه ای دارد به پا می کند.

پیرمرد: پسرم تو هنوز جوان هستی ومغرور, صد بار به تو گفته ام اینچنین تند نرو… اولین خطبه امیر المؤمنین یادت می آید, وقتی که گفت: … ای مردم اگر من راه به خطا رفتم با من چه خواهید کرد؟!..

(جوان آرام بر می خیزد وبه دور خیره می شود تو گویی گذشته را بیاد می آورد): آری… خوب بخاطر دارم… شمشیرم را ( آرام شمشیرش را می کشد) اینچنین بالا کشیدم وگفتم: با شمشیرهایمان راستت می کنیم!

پیرمرد: آه, تو چه قلب بزرگی داری عمر… او نیز لبخندی زد وگفت: بارإلها تو را سپاس که در أمت محمد صلی الله وعلیه وسلم کسانیند که با شمشیرهایشان عمر را راست می کنند.

(پیر مرد آهی سر می دهد): خدا رحمت کند مادرت را… از ترس اینکه مبادا عمر دستور دهد سرت را بکنند داشت زهر ترک می شد…

جوان: آری پدر, خوب یادم است… شما به مادرم دلداری دادید وگفتید که عمر مظهر عدل است وداد, عمر شاگرد ودست پرورده  رسول خداست… سپس مرا تشویق کردی.

( جوان لختی به زمین خیره شده, صدایش را بالا می برد):  وحالا وقت آن است که عمر را با شمشیرهایمان راست کنیم تا فتنه به پا نشود؟!.. اما… نه! … این خود فتنه ای است… شما باید جلویش را بگیرید.

(پیرمرد با اشاره به کوزه ی آب): بیا پسر … بیا کمی آب بخور تا آتش خشمت فرو نشیند, وتعریف کن چه شده ( لبخندی مسخره آمیز می زند) تا من هم مثل تو بلند شوم وشمشیرم را بدست گیرم!… پناه بر خدا!..

( جوان کمی آب از کوزه در کاسه ای می ریزد)

پیرمرد: پسرم یادت هست چندی پیش هم اینچنین هارت وپورتی براه انداخته بودی… ( أدایش را در می آورد, وبا صدای بلند وکلفت): پدر! باید جلوی عمر را بگیری, فتنه به پا می کند, اسلام را بر هم می زند…

(جوان سرش را از خجالت پایین می اندازد): پدر مرا مسخره می کنی… آری یادم می آید, من اشتباه کرده بودم.

پیرمرد: خوب… بمن بگو که آنروز چه گفتی؟

جوان: گفتم من اشتباه فهمیده بودم, آنروز عمر خالد بن ولید را از فرماندهی سپاه بر کنار کرد.

(پیر مرد در حرفش می پرد): سببش چه بود؟ خالد که از نظر شما اشتباه نکرده بود؟

( جوان به بالا خیره شده وگذشته را بیاد می آورد): آری, روزهای بسیار وحشتناکی بود من در لشکر ابوعبیده بودم ودر حمص پناه گرفته بودیم پادشاه رومیان هرقل با بیش از دیست هزار جنگجوی مسلح لحظه به لحظه به ما نزدیک می شد, تنها خالد با سپاه کوچکش به یاری ما پیوسته بود که جواب نامه ابوعبیده که امیرالمؤمنین در آن دستور داده بود که ما در شهر پناه بگیریم تا سپاهیان مسلمانی که از سوی سعد بن ابی وقاص ولشکری که از جانب معاویه وخود امیر المؤمنین  با سپاهی از مدینه وخلاصه از چهار سوی دنیا کمکهایی که به سوی ما در حرکت بودند برسند… چرا که پیروزی در این جنگ پایان کار امپراطوری رومیان بود پس از تار و مار شدن امپراطوری ساسانیان …

پیرمرد: خوب… آفرین, پس از آن چه شد؟

جوان: در آن شب ابو عبیده بر این اصرار داشت که باید تا رسیدن نیروهای کمکی در پشت قلعه های شهر پناه گیریم وبنا به دستور امیر المؤمنین عمل کنیم, اما خالد پایش را در یک کفش گذاشته بود که نباید صبر کرد تا مبادا دشمن گمان کند ما ترسیده ایم وروحیه سپاهیانش قوی شود!

پس از آن من از خیمه فرماندهی بیرون رفتم ونمی دانم که بعد از آن چه شد, صبح روز بعد دیدم که دستور صف آرایی داده شد وجنگ سختی بین ما ورومیان در گرفت, کمی مانده بود که شکست سختی بخوریم اماخداوند بدادمان رسید وخلاصه پس از چندین بار حمله های پی در پی وبا درایت وفرماندهی بی نظیر خالد به یاری پروردگار یکتا پیروز شدیم… آه, چه روز وحشتناکی بود…

پیرمرد: آری… ما هم در رکاب امیر المؤمنین پس از پایان یافتن جنگ سر رسیدیم… ظاهرا همه ی مسلمانان از اینکه پیروزی نصیبمان شده بود خوشحال بودند… امیر المؤمنین جلسه ای اضطراری تشکیل داد ومثل همیشه مسأله را از هر سو بالا وپایین کرد…. یکی از سرداران سپاه گفت: یا امیر المؤمنین جاسوسان خبر داده اند که برخی از مسلمانان ساده لو گمان می برند که سبب پیروزی خالد است وخالد هرگز شکست نمی خورد واز یاد وفضل خدا بکلی غافل شده اند.

سرداری دیگر گفت: بمن نیز خبر رسیده که شیطان در پوست برخی از سپاهیان دمیده که خالد به خود مغرور شده خودش را پهلوان وقهرمانی شکست ناپذیر می داند ونسبت به این یار وفادار رسول خدا که ایشان را شمشیر بران خدا لقب دادند بد گمان شده اند.

سرداری دیگر گفت: بمن نیز خبر رسیده که برخی وسوسه می کنند که هدف خالد از حمله به دشمن وصبر نکردنش تا رسیدن نیروهای کمکی این بوده که سهم بیشتری از غنیمت بدست آرد.

عمر که آرام به همه این حرفها گوش می داد طوماری را که قبلا نوشته بود باز کرده گفت: بله برادران, همه این مسائل را من از نزدیک بررسی کرده, در این پیک دستور بر کناری خالد را از فرماندهی لشکر صادر کرده ام.

همه مات ومبهوت بهم دیگر خیره شدند. سرداری گفت: ولی … آیا گمان نمی کنید که در این لحظه ی حساس که هنوز گمان شبیه خون دشمن هست چنین دستوری به صلاح ما نباشد,… البته شاید خالد هم دست به انقلاب زند…

امیر المؤمنین با لبخندی پر معنی حرف ایشانرا قطع کردند وگفتند: حرف شما کاملا درست است… اما باید بدانیم که اولا در راه خدا نباید با کسی نرم برخورد کنیم. دوما؛ خالد را من بهتر می شناسم, خالد مرد میدان است و دست پخت رسول خدا, برای خالد فرقی نمیکند که فرمانده باشد یا که سربازی گمنام…وبا این فرمان اولا؛ همه می دانند که مکانت وجایگاه هر کسی پیش ما بقدر اطاعت وفرمانبرداریش از دستورات خدا ورسولش است وبس, ودوما؛ کسی جرأت نخواهد کرد از فرمان رهبریت سر پیچی کند ومسلمانان را به مخاطره بیندازد. یادتان نرود که رسول خدا به ما فرمودند که خون یک مسلمان در پیش خدا از بیت الله الحرام نیز بیشتر ارزش دارد!!..

( پیرمرد نفسی تازه کرده ادامه داد): وشما هم وقتی این دستور را شنیده بودید, مثل امروز یکطرفه قضاوت کرده هوا را با شمشیرت در هم می کوبیدی!!..

جوان: آری پدر, خوب بخاطر دارم, آنگاه شما گفتید که این چنین نافرمانیها همیشه باعث شکست مسلمانان می شود, اینبار رحمت وکرم الهی بر ما بسیار بسیار بی دریغ بوده است وقصه شکستتان در غزوه ی أحد را برایم تعریف کردی…

(جوان دور اطاق چرخی زده, دستهایش را بهم می مالید, ناگهان بر جایش ایستاده گفت): اما اینبار مسئله بکلی فرق می کند.

مقاله پیشنهادی

فواید مطالعه

۱- دور شدن وسوسه‌ها و غم واندوه. ۲- پرهیز از فرو رفتن در کارهای بیخود …