عقیده امامیه در مورد صحابه (۲)

ابن غنم به ابن قیس بن هلال گفت: این جملات به کسی جز دختر خودم (زن معاذ) و مردی دیگر، نگفته‌ام، براستی که من نسبت به چیزی که از معاذ دیدم و شنیدم به وحشت و نگرانی افتادم. گفت: به حج رفتم و کسی را دیدم که ابوعبیده و سالم را در هنگام مرگ دیده بود و به من خبر داد که چنین چیزی هم برای آن دو در هنگام مرگ رخ داده است بدون هیچ کم و کاستی و همان چیزهایی که معاذ گفته بود آن‌ها هم گفته بودند. گفتم: مگر سالم در جنگ تهامه کشته نشد؟ گفت: چرا اما او را در حالی یافتیم که او نیمه جانی داشت.

سلیم گفت: آنچه را که ابن غنم برایم تعریف کرده بود را برای محمدبن ابوبکر گفتم، محمد به من گفت: آنچه را که می‌گویم برای کسی تعریف نکن، من شهادت می‌دهم که پدر من هم (ابوبکر) در هنگام مرگ حرف‌های آن‌ها را تکرار می‌کرد. عایشه گفت: پدرم هذیان می‌گوید، محمد گفت: عبدالله بن عمر را در زمان خلافت عثمان دیدم و آنچه را که از پدرم در هنگام مرگ شنیده بودم برایش تعریف کردم و از او قول گرفتم که آن را برای کسی بازگو نکند. و ابن عمر گفت: این را به کسی نگو، چون به خدا قسم پدر من هم همان چیزهایی را که پدرت گفته بدون کم و زیاد گفته بود.

ابن عمر هنگامی که از محبت من نسبت به علی باخبر شد، ترسید که من خبر را به علی برسانم، پس گفت که: پدرم هذیان می‌گفت. پس من پیش امیرالمؤمنین علی رفتم و آنچه را که از پدرم شنیده بودم و ابن عمر برایم تعریف کرده بود به او خبر دادم، علی گفت: همانا کسی که راستگوتر از تو و ابن عمر است این خبر را قبلاً در مورد ابوبکر، عمر، ابوعبیده‌، سالم و معاذ به من داده است. گفتم: ای امیرالمؤمنین! او کیست؟ گفت: کسانی به من خبر داده‌اند. پس منظورش را فهمیدم و گفتم راست می‌گویی.

سلیم گفت: به ابن غنم گفتم: معاذ که با طاعون فوت کرد، ابوعبیده چگونه درگذشت، گفت: بر اثر دبیله (نوعی بیماری داخلی). وقتی محمد بن ابوبکر را دیدم گفتم: آیا غیر از تو و برادرت عبدالرحمن و عایشه و عمر کس دیگری شاهد مرگ پدرت بود؟ گفت: نه. گفتم: آیا چیزهایی که تو شنیدی آن‌ها هم شنیدند؟ گفت: چیزهایی شنیدند و به گریه افتادند و گفت که هذیان می‌گوید، اما آنچه من شنیدم هذیان نبود. گفتم: آنچه آن‌ها شنیدند چه بود؟ گفت: بر هلاکت خودش افسوس می‌خورد. عمر گفت: ای خلیفه رسول خدا! چرا افسوس و واویلا می‌کنی، گفت اینک پیامبر  صلی الله علیه و سلم در حالی که علی با اوست خبر جهنمی بودنم را می‌دهند و نام‌های همراه آنان است که در کعبه بر آن عهد بستیم و پیامبر  صلی الله علیه و سلم می‌گوید: این عهدی است که به آن وفا کردید و بر ضد ولی خدا متحد شدید و تو و رفیقت در آتش جهنم در اسفل السافلین خواهید بود. هنگامی که عمر این را شنید از خانه خارج شد و می‌گفت: او هذیان می‌گوید. ابوبکر گفت: نه به خدا قسم هذیان نمی‌گویم ـ کجا می‌رویی؟ عمر گفت: تو چگونه هذیان نمی‌گویی در حالی که ﴿ثَانِیَ اثْنَیْنِ إِذْ هُمَا فِی الْغَارِ﴾ [التوبه: ۴۰] بودی.

گفت: ای عمر! برایت بازگو کنم که محمد ـ لفظ رسول خدا را برای پیامبر  صلی الله علیه و سلم به کار نبرد ـ در حالی که با او در غار بودم به من گفت: کشتی جعفر و یاران او را می‌بینم که در بحر و دریا شناور است. گفتم: آن را به من نشان بده، پیامبر  صلی الله علیه و سلم دست را بر صورتش کشید و من هم به دستانش نگاه می‌کردم در آن هنگام مخفیانه در قلبم احساس کردم که او ساحر است و این جریان ‌را در مدینه برایت تعریف کردم و نظر من و تو با هم یکی شد که او (محمد) ساحر است.

عمر گفت: ای فرزندان ابوبکر! پدرتان هذیان می‌گوید، نگذارید کسی حرف‌های او را بشنود و سخنان او را مخفی نگه دارید، مبادا اهل بیت پیامبر  صلی الله علیه و سلم بر شما جرأت پیدا کنند. بعد از آن، عمر و عبدالرحمن خارج شدند و عایشه هم با آن‌ها خارج شد تا برای نماز وضو بگیرند و من چیزهایی شنیدم که آن‌ها نشنیدند. هنگامی که با پدرم تنها شدیم به او گفتم: پدرجان! «لا إله إلَّا الله» را بگو. گفت: نمی‌توانم و نمی‌گویم مگر این‌که‌ وارد جهنم و آن تابوت شوم. وقتی از تابوت حرف زد احساس کردم، هذیان می‌گوید. به او گفتم: کدام تابوت؟ گفت: تابوتی از آتش که با قفلی آتشین بسته شده است که در آن دوازده مرد وجود دارند که من و دوستم با آن‌ها هستیم. گفتم: منظورت عمر است؟ گفت؟ بله، و ما همگی در چاهی که در قعر جهنم است و بر آن صخره‌ای قرار دارد، هستیم و هرگاه خداوند بخواهد جهنم را برافروزد صخره را بر می‌دارد.

گفتم: آیا هذیان می‌گویی؟ گفت: نه قسم به خدا هذیان نمی‌گویم لعنت خدا بر ابن صهاک که مرا گمراه کرد:

﴿لَقَدْ أَضَلَّنِی عَنِ الذِّکْرِ بَعْدَ إِذْ جَاءَنِی وَکَانَ الشَّیْطَانُ لِلْإِنْسَانِ خَذُولًا٢٩﴾ [الفرقان:۲۹].

«بعد از آن که قرآن (برای بیداری و آگاهی) به دستم رسیده بود، مرا گمراه (و از حق منحرف و منصرف) کرد. (آری! این چنین) شیطان انسان را (به رسوائی می‌کشد و) خوارِ خوار می‌دارد».

او بد همنشنی بود. صورتم را بر زمین بگذار. من هم صورتش را بر زمین گذاشتم[۱]. او پیوسته افسوس می‌خورد و خود را در هلاکت می‌دانست تا چشمانش را فرو بستم. پس عمر بر من داخل شد و گفت: آیا بعد از ما چیزی گفت؟ من هم برایش تعریف کردم. او گفت: خدا بر تو رحم کند ای خلیفه رسول خدا  صلی الله علیه و سلم! همه این حرف‌ها را پنهان کن، چون همه‌اش هذیان است، شما ار خانواده‌ای هستید که در هنگام مرگ هذیان می‌گویید. عایشه گفت: ای عمر! راست گفتی. پس عمر به من گفت: مواظب باش بر آنچه که شنیدی چیزی را به علی و خانواده علی نگویی.

سلیم گفت: به محمد گفتم: آیا کسی را دیده‌ای که این اخبار را در مورد آن پنج نفر و چیزهایی که آن‌ها گفته‌اند به امیرالمؤمنین بدهد؟ او جواب داد که پیامبر خدا  صلی الله علیه و سلم به او خبر داده است، علی هر شب پیامبر را به خواب می‌بیند و سخن گفتن با پیامبر صلی الله علیه و سلم در خواب، مانند سخن گفتن با او در حالت بیداری و حیات است. به تحقیق پیامبر صلی الله علیه و سلم فرموده است: هر کس مرا در خواب ببیند به حقیقت مرا دیده است، چون شیطان نمی‌تواند در هیچ حالتی (خواب وبیداری) خودش را به شکل من در بیاورد و نمی‌تواند خودش را به شکل جانشینان من در بیاورد. سلیم گفت: به محمد گفتم: چه کسی این اخبار را به تو داد؟ گفت: علی علیه السلام. به او گفتم: من هم همان چیزهایی را که از او شنیده‌ای، شنیده‌ام. به محمد گفتم: چه بسا فرشته‌ایی این اخبار را به او رسانده است. او گفت: ممکن است که ملائکه به او خبر داده باشد. گفتم: آیا فرشتگان جز با انبیاء با کسی سخن گفته‌اند؟ گفت: مگر در قرآن ندیده‌ایی که «وما أرسلنا من قبلک من رسول ولا نبی ولا محدث»: «ما نفرستادیم قبل از تو هیچ رسول و نبی و خبر داده شده‌ایی…». گفتم: به امیرالمؤمنین علی خبر داده شده. گفت: آری، و به فاطمه خبر داده شده در حالی که نبی نبود، و با مریم و مادر موسی سخن گفته شده در حالی که نبی نبودند، و ساره زن ابراهیم که فرشتگان ‌را دید و بشارت تولد اسحاق و یعقوب را دریافت در حالی که او هم نبی نبود.

سلیم گفت: هنگامی که محمد بن ابوبکر در مصر کشته شد و به امیرالمؤمنین تسلیت گفتیم؛ بعداً من پیش علی برگشتم و با ایشان خلوت کردم و درباره‌ی آنچه محمد بن ابوبکر و ابن غنم برایم گفته بودند، صحبت کردم. گفت: محمد ـ رحمت خدا بر او باد! ـ راست گفته است، او شهیدی زنده است که رزق و روزی‌اش داده می‌شود، ای سلیم! من و جانشینان بعد از من که یازده نفر از اولاد و نوادگان من هستند امامان هدایت یافته و خبر داده شده‌ایم. گفتم: ای امیرالمؤمنین! آن‌ها چه کسانی هستند؟ گفت: پسران من، حسن و حسین، بعد از آن‌ها این پسرم و دست علی بن حسین علیه السلام را گرفت در حالی که بچه‌ای شیرخواره بود سپس هشت نفر دیگر از اولادش را یکی پس از دیگری ذکر کرد.

و آن‌ها کسانی هستند که خداوند به آن‌ها قسم یاد می‌کند که: ﴿وَوَالِدٍ وَمَا وَلَدَ٣﴾ [البلد: ۳].

(والد) همانا رسول خدا  صلی الله علیه و سلم و من هستیم و (ماولد) هم این یازده جانشین خواهند بود. گفتم: ای امیرالمؤمنین! آیا وجود دو امام در یک زمان امکان‌پذیر است؟ گفت: نه، مگر این‌که‌ یکی از آن‌ها ساکت باشد تا این‌که‌ دیگری فوت کند[۲].

[۱]– آیا می‌دانید که محمد پسر ابوبکر صدیق در هنگام مرگ پدرش کمتر از دو سال داشت، پس چطور «لا إله إلَّا الله» را به پدرش تلقین می‌کرد و چگونه توانست چشمان پدرش را ببندد و صورتش را بر زمین بگذارد. چه رسد به اینکه با او صحبت کند و از او چیزی بفهمد؟!

[۲]– بحارالأنوار ۳۰/۱۲۷-۱۳۴٫

مقاله پیشنهادی

زهد رسول الله صلی الله علیه وسلم

عَنْ أبِی هُرَیْرَهَ قَالَ: قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلی الله علیه وسلم: «اللَّهُمَّ ارْزُقْ آلَ مُحَمَّدٍ …