زیر گنبد کبود…(داستان کوتاه)

  • د/ امراء

خبر وحشتناکی بود … مدینه را بخود لرزاند …

گمان می رفت که از روز خلافت عمر رضی الله عنه شیطانهای آدمی وجنی از مدینه گریخته بودند… همه جا امن وامان بود … کسی جرأت تجاوز بحق دیگری را نداشت … برای برخی بودن پلیس وداروغه در شهر جای سؤال داشت که: چرا حقوق بیهوده از پول بیت المال به آنها داده می شود … شکر خدا نیازی به پلیس ویا داروغه نداریم ..

صدای پر طنین امنیت مدینه همه جهان را برگرفته بود … برخی آنرا از برکات پیامبر اکرم صلی الله علیه وسلم می دانستند وبرخی از بازوی آهنین عدالت عمری …

هر چه که بود عدل بود وداد .. محبت وبرادری .. دوستی وهمبستگی .. یکی ویگانگی .. این بود شهر زیبای مدینه، شهری که قبل از آمدن پیامبر اکرم صلی الله علیه وسلم بدان لحظه ای صدای شمشیر در آن نمی خوابید، تشنه خون برادر بود وهرگز سیراب نمی شد!

این خبر هولناک همه را پریشان ساخت وخوب وآرامش را از چشمان عمر ربود…

بوی تلخ خون همه جا پیچیده بود… به سلطنت وفرمانروایی امنیت تجاوز شده بود… زبانهای حیران با دلهره در گوشهای پریشان زمزمه می کردند:

ـ جوانی بود با لباس زنانه… شاهرگش را زده بودند… صورتش کبود شده بود.

= چه کسی او را پیدا کرده .. شاید او قاتل را دیده باشد.

ـ جسدش را زنها کنار جوی آب پیدا کرده اند .. اول گمان می بردند که دختری است، سپس وقتی جسدش را می شستند فهمیدند که مردی بوده…

امیر المؤمنین مات ومبهوت به داروغه وجاسوسهایش که هر روز با دستهای خالیتر از روز پیش می آمدند خیره شده بود .. تو گویی قاتل آب شده ورفته بود زیر زمین ویا بخار شده وبه آسمان پریده…

سوژه ی بسیار عجیبی بود، جوانی در لباس زنانه بقتل می رسد وهیچ سر نخی از قاتل بدست نمی آید.

روزهای اول ماجرا بر سر زبانها وحدیث مجلسها بود وهر روز کلاغی بر چهل کلاغ دیگر افزوده می گشت وشاخ وبرگی به قصه اضافه می شد…

انگشت اتهام از یهودیان گذشته به پادشاهان ایران وروم نیز رسید…

کم کم قصه داشت بصورت ماجرای افسانه ای به گردن دیوان وجنها آویزان می شد که گرمی وحرارتش را در بین مردم از دست داد وبه فراموشی سپرده شد.

تنها کسی که هرگز ماجرا را فراموش نکرد وصبح وشب در پی قاتل بود .. امیر المؤمنین عمر بود وبس ..

با چشمان زیر کانه اش مردم شهر را یکی یکی می پالید، سعی می کرد قاتل را از چشمانش بخواند، هرگز دستان لرزان نیایش او از درگاه الهی خسته نشد، صبح وشام از خداوند می خواست که در حل این معما بدو کمک کرده، قاتل را به شمشیر عدالتش بسپارد تا کسی جرأت تجاوز بحق مردم را نداشته باشد.

سالی از این معمای بی جواب نگذشته بود که گریه دردناک نوزادی گوشهای امیرالمؤمنین را آزرد.

ـ …. این نوزاد را سر جوی آب پیدا کرده اند.

کلمه “جوی آب” زنگ خطر را بشدت در خاطره امیر المؤمنین به صدا در آورد، نا خود آگاه داد بر آورد:

= کجا؟!

ـ .. سر جوی آب، جناب امیر المؤمنین … چطور مگه؟!

امیر المؤمنین برای اولین بار پس از یک سال خنده ای سر داد وگفت: یافتم … یافتم … قاتل را یافتم!

چشمهای حیرت زده وپریشان به امیر المؤمنین خیره شده بود … حیرت زده از حرفهای امیر المؤمنین که هیچ ربطی بموضوع ندارد! … وپریشان از اینکه مبادا امیر المؤمنین خدای ناخواسته بلایی سرش آمده باشد وهزیان می گوید…!

امیر المؤمنین با زرنگی وزیرکیش همه آنچه در پشت این چشمهای حیران وشفقت بر انگیز بود را می خواند ولی نمی خواست وقتش را با آنها تلف کند.

نوزاد را از دستشان گرفته به خانه برد. دستور داد از طرف بیت المال خانمی عاقل ودانا موظف به پرورش نوزاد گردد. روزی امیر المؤمنین آن زن را خواست وپس از نصیحتها وسفارشهای بسیار در مورد کودک به او گفت: هرگاه متوجه شدی زنی به این کودک شفقت ومهر وعلاقه خاصی نشان می دهد وبا دید خاصی بدو می نگرد فورا بمن اطلاع بده.

روزها یکی در پی دیگری سپری می شد وامیرالمؤمنین با دلهره گی نقشه اش را دنبال می کرد.

تا اینکه روزی خانم مسئول پرورش کودک خدمت امیرالمؤمنین حاضر شده عرض کرد که:

ـ امروز صبح دخترکی پیشم آمد وگفت که خانمش روزی بچه ام را دیده واز او خوشش آمده ومایل است به او هدیه ای بدهد … من نیز موافقت کرده کودک را پیش او بردم. خانم جوان وبسیار زیبایی بود … با دیدن بچه اشکهایش سرازیر شده او را محکم به بغل گرفت وبوسید..

خیلی سعی داشت من هر چه بیشتر پیشش بمانم، هدیه هایی گرانبها وبا ارزشی به من وبه بچه داد واز من خواست که خوب از بچه ام مواظبت کنم.

امیر المؤمنین سجده شکر در مقابل خداوند متعال بجای آورده شمشیرش را به کمرش بست وبه طرف آدرسی که آن زن به او داده بود براه افتاد.

پیر مردی با محاسن سفید وزیبا در را بروی امیر المؤمنین گشود، هر دو لحظه ای مات ومبهوت بهم خیره شده بودند، امیر المؤمنین از اینکه یکی از دوستانش که از انصاریان واز یاران رسول خدا صلی الله علیه وسلم را در آن خانه می دید، وپیرمرد از اینکه خلیفه سرزده به خانه اش آمده…

پیرمرد زود دست وپایش را جمع کرده گفت:

ـ به به … صفا آوردید .. این چه سعادت بزرگی است که امیر المؤمنین به کلبه درویشی ما قدم رنجه می فرمایند … بفرمائید … بفرمائید…

= خیلی متشکرم … مزاحم نمی شوم … امری پیش آمده که خواست خدمت برسم.

ـ ان شاء الله خیر است … حالا تشریف بیاورید توی.

= می توانم از شما سئوالی بپرسم؟

ـ البته … بفرمائید … یکی نه … صد تا… در خدمتم.

= در مورد دخترتان بود.

پیرمرد از فرط شادی وخوشحالی که شاید امیر المؤمنین می خواهد دخترش را برای یکی از فرزندانش خواستگاری کند در پوستش نمی گنجید.

ـ والله چه عرض کنم … دخترم، شکر خدا در تقوا وپرهیزکاری وایمان واخلاق وادبش زبانزد خاص وعام است.

= اجازه می دهید که من نیز موعظه ونصیحتی به ایشان کنم.

ـ البته … باعث شرف وسعادت ماست. شما جای پدرش هستید…

پیرمرد دستپاچه خبر تشریف فرمائی خلیفه را به دخترشان داده، امیر المؤمنین را به داخل خانه تعارف می کنند، امیر المؤمنین از کنیزکان  وهمنشینان دختر خواست که لحظه ای او را با دختر تنها بگذارند.

خانم جوان مژده خواستگاریی که پدر برایش آورده را در سرش می پروراند وبا لبخندی زیبا به امیر المؤمنین خیره شده بود که عمر رضی الله عنه با لحنی جدی گفت:

   ـ قصه آن کودک با تو چیشت، دختر؟!

ناگهان دنیا در چشمان زن جوان تاریک شد، زبانش از حرکت ایستاد، خواست داد بزند وقلب پر از درد ورنج واندوه وغم وخونش را در پیش پای امیر المؤمنین پاره کند.

امیر المؤمنین با جدیت شمشیرش را کشید:

   ـ دختر … یا همه چیز را آنطور که بوده برایم تعریف می کنی … یا اینکه مجبورم گردنت را بزنم … تو آدمی را کشته ای … مگر نه؟!

زن جوان که با چشمانی پر از اندوه ودرد به امیر المؤمنین زل زده بود واشکهای گرم مرواریدیش بر گونه هایش می رقصید، آهی سرد سر داده انگشتهایش را مشت کرده دندانهایش را بهم می مالید:

  = آه … ای کاش من هرگز از مادر زائیده نمی شدم … آری من آدمی را کشته ام … نه .. نه .. من خون نجس حیوانی پست، گرگی درنده را ریخته ام.

سپس به سقف اتاق خیره شده کمی آرام گرفت وادامه داد:

  = ده سال بیشتر نداشتم که مادر خدا بیامرزم چشم از این جهان گشود … پدرم که مشغول بود کلفتی را استخدام کرد تا مرا از تنهایی بدر آورد وکارهای خانه را هم انجام دهد.. من او را مثل مادرم می پنداشتم… او سالها در خانه ما کار می کرد تا اینکه روزی به من گفت که مجبور است برای کاری به شهر دیگری سفر کند وخواست اجازه دهم تنها دخترش را برای مدتی در خانه ما بگذارد … من که تازه فهمیدم او دختری هم دارد با کمال میل موافقت کردم.

روز بعد دخترش را که آرایش غلیظی کرده بود پیش من آورد ورفت … چند روزی ما در کنار هم بودیم وبا هم أنس گرفتیم… تا یک شب که من در خواب بسیار سنگینی بود احساس کردم که او …

بغض وکینه گلوی زن جوان را سخت می فشرد، اشکهایش چون سیل سرازیر شده بود … به سختی خودش را کنترل کرده ادامه داد …

   = بله … تازه من متوجه شدم که او دختری نبوده … مرد جوان پلید وپستی است که به من تجاوز کرده … از زیر بالشم خنجرم را گرفته شاهرگش را زدم. وشب هنگام بدون اینکه کسی متوجه شود جسد نجسش را سر جوی آب انداختم.

بعدها متوجه شدم که از آن گرگ وحشی نوزادی بیگناه در شکمم تکان می خورد… صبر کردم وتا به دنیا آمد به کنیزکم گفتم که او را سر جوی آب آنجایی که پدر پستش را انداخته بودم بیندازد…

امیر المؤمنین قطره های اشکی که از چشمانش سرازیر شده بر روی محاسن زیبایش می غلطتید را پاک کرده، گفت:

   ـ آفرین به تو دخترم … بیشتر مواظب خودت باش … دنیا پر از گرگ است، وخداوند تنها پناه گاه مؤمنان است…

سپس سرش را پایین انداخته از اتاق خارج شد …

 

مقاله پیشنهادی

دلداری به مصیبت‌زدگان (۲)

یکی از پادشاهان، حکیمی از حکمای خود را به زندان انداخت؛ حکیم، برای او نامه‌ای …