حمزه از عموهای آن حضرت، نسبت به پیامبر اسلام صلی الله علیه و سلم محبت و الفتی خاص داشت. او فقط دو یا سه سال از آن حضرت بزرگتر و با ایشان همبازی بود، هردو از پستان «ثویبه» شیر خورده بودند و از این جهت باهم برادر رضاعی بودند. حمزه هنوز مسلمان نشده بود، لکن هرگونه اقدام آن حضرت صلی الله علیه و سلم را با دیده محبت و احترام مینگریست، به رزم و صید و شکار، علاقه خاصی داشت؛ صبح زود تیر و کمان را گرفته بیرون میرفت و تمام روز به شکار مشغول میشد، شامگاه باز میگشت، نخست به حرم رفته طواف مینمود، هریک از سران قریش جلسات جداگانهای در صحن حرم تشکیل میدادند، حضرت حمزه نزد آنان رفته و احوالپرسی میکرد، گاهی نزد آنان مینشست. از این جهت با همه نسبت رفاقت و دوستی داشت و هم مردم قدر و منزلت او را به جای میآوردند.
خویشاوندان مخالف، با چنان قساوت و سنگدلی با آن حضرت برخورد میکردند که از بیگانگان هم، انتظار آن نمیرفت. یک روز ابوجهل به آن حضرت صلی الله علیه و سلم سخت ناسزا گفت و به ساحت مقدسش جسارت کرد؛ کنیزی (کنیز عبدالله بن جدعان) شاهد ماجرا بود؛ وقتی حمزه از شکار باز گشت، جریان را برایش بازگو نمود. حضرت حمزه بینهایت خشمگین شد، تیر و کمان را برداشت و به حرم آمد و به ابوجهل گفت: «من مسلمان شدهام» این جمله را به منظور اعلام حمایت شدید از آن حضرت اظهار داشت، ولی چون به خانه آمد، در تردید بود که چگونه دین نیاکان را یک باره رها کنم؟ تمام روز را در همین تردید و اندیشه سپری کرد. سرانجام، پس از تدبر و اندیشه به حقانیت دین اسلام پی برد و به اسلام مشرف شد([۱])، حضرت عمر نیز پس از چهار روز که از اسلامآوردن حضرت حمزه میگذشت به آیین اسلام درآمد.
[۱]– عموم سیرهنویسان داستان اسلامآوردن حمزه را بیان داشتهاند، ولی داستان اخیر را فقط در «الروض الأنف» تالیف حافظ بن عبدالرحمن بن عبدالله سهیلی مغربی مشاهده کردم.