آسمان، دست از بارش باز داشته بود، زراعت خشکیده بود، حیوانات از میان رفته بودند و قحطی، چنگال هایش را در سینه ی زمین و زمینیان فرو برده بود.
مردم، گروه گروه، پیش خلیفه ی پیامبر خدا، ابوبکر، گرد هم آمدند و با تأسف و غصه، در حالی که گرسنگی رنگ از رویشان برده بود، به وی گفتند:
آسمان نمی بارد، زمین نمی رویاند و مردم در تنگنای سختی هستند!
ابوبکر با صدایی که سرشار از امید و توکل به خدا بود، جواب داد:
برگردید و صبر پیشه کنید که ان شاءالله به شب نرسیده، خداوند بخشنده، گشایش و فرجی در کار شما خواهد فرمود.
ساعت های زیادی از این گفتگو نگذشته بود که اجیران عثمان بن عفان از شام سر رسیدند و به وی مژده دادند که صد حیوان باریِ وی، با بارهای گندم و غذا به مدینه رسیده اند.
مردم و تاجران، به خانه ی عثمان هجوم بردند و در زدند. عثمان بیرون آمد. مردم به او گفتند:
زمانه ی قحطی است، باران نمی بارد، زمین چیزی نمی رویاند، مردم در تنگنای شدیدی هستند و به ما خبر رسیده شما خوراک زیادی نزد خود دارید؛ حال آن را به ما بفروشید تا ما به دست نیازمندان مسلمان برسانیم!
عثمان، با روی گشاده گفت:
با کمال علاقه و احترام! بفرمایید داخل شوید و بخرید!
بازرگانان، وارد خانه شدند و بارها را دیدند که در خانه گذاشته شده بود. عثمان لبخند زنان گفت:
ای تاجران برای این باری که من از شام خریده و آورده ام، چه قدر سود به من می پردازید؟
گفتند:
دوازده در مقابل ده! ( یعنی ما دو درهم بیشتر از پولی که تو برای خرید آن ها داده ای، به تو می پردازیم…)
عثمان گفت:
او بیشتر می دهد!
گفتند:
پس چهارده در برابر ده!
عثمان گفت:
او بیشتر می دهد!
گقتند: پس پانزده به ده!
عثمان باز هم گفت:
نه، او مبلغ بیشتری به من می دهد!
تاجران با تعجب گفتند:
ای ابو عمرو! در مدینه غیر از ما تاجر دیگری وجود ندارد، چه کسی مبلغ بیشتری به تو می دهد؟!
عثمان – که آثار خضوع و تواضع در چهره اش آشکار شده و اشک رضایت در چشمانش حلقه زده بود- گفت:
خداوند تبارک و تعالی برای هر درهم ده برابر به من می دهد، آیا شما بیشتر از این می پردازید؟
تاجران که سخنان صادقانه و مخلصانه ی عثمان آن را به خود آورده بود گفتند:
نه والله! ما چنین مبلغی نداریم!
و عثمان در حالی که لبخندش از راز دل او پرده بر می داشت، با دلی شاکر و چهره ای گشاده، گفت:
پس من خدا را شاهد می گیرم که همه ی این غذاها را صدقه ی فقرای مسلمان قرار داده ام!
همان شب، عبدالله ابن عباس، پیامبر صلی الله علیه و سلم را در خواب دید که عجله داشتند و بر اسب یا مرکب دیگری سوار بودند، مرکبی که زین و نعل هایی از نور داشت. عبدالله به پیامبر صلی الله علیه و سلم گفت:
ای رسول الله! اشتیاق من به دیدار و گفتار شما به درازا کشیده است! اکنون کجا دارید می روید؟
پیامبر صلی الله علیه و سلم فرمودند:
ای ابن عباس! عثمان صدقه ی بزرگی داده، خداوند هم آن را از وی پذیرفته و عروس بهشتی ای به ازدواج او در آورده است، ما به عروسی عثمان دعوت شده ایم!
منبع: کتاب داستان هایی از زندگانی خلفای راشد (این داستان به نقل از کتاب الرقه و البکاء از ابن قدامه المقدسی است)
نوشته ی: استاد محمد صدیق منشاوی
ترجمه ی عثمان نقشبندی