آن روی سکه! (داستان کوتاه)(۲)

جنگ جنگ است، چه تحمیلی باشد وچه غیر تحمیلی .. خشک وتر را به آتش می کشد، وسعادتها ولبخندها را بر لبان خشک می کند…

حسن آقای ما هم در خط مقدم نبرد بود وهر دو ماهی وگه گاهی هر چهار ماهی یکبار تلفنی ویا پیغامی از او می آمد وتا اطلاع ثانوی مادر وهمسرش طعمه دلهره وترس از ناقوس شوم فردا بسر می بردند.

در غیاب شوهر پری مظلوم، شده بود زن مادر شوهر، گویا فخری که سالهای تنگ حرمان را به سختی سپری کرده بود وتازه نانش به روغن رسیده بود قسم خورده بود که تقاص روزهای سخت وبیچاره گیش را از این دخترک آرام وخاموش بگیرد.

پری هم در کنار درد دوری همسر در عذاب مادر شوهر بود وکسی از قصه رنج او بویی نمی برد، هر شش هفت ماهی وگاهی هر سالی یکبار حسن آقا برای یک هفته ویا ده روزی سری بخانه می زد وبرمی گشت تا جای خالیش را در جنگ پر کند وجای خالیش را در خانه خالیتر.

روز بروز پری ضعیف تر می شد، تنها وقتی چاقو به لب رسید مادرم از درد ورنج همسایه اطلاع پیدا کرد، که البته نصیحتهای مادرم به فخری نمک بر زخم می پاشید وباعث می شد که او چند برابر بر طغیانش بیفزاید، بزرگترین گناه پری این بود که حامله نمی شد!

با اصرار پدرم در یکی از فرصتهای مرخصی حسن به پزشکهای متخصص رجوع شد ومعلوم گشت که سبب عدم بارداری خود آقا حسن است!

 باز گشتن حسن به جبهه همان وعذاب ورنج پری همان.. تا جایی که قصه او سر زبانهای همه اهل محل افتاد.. فخری خانم نه به او اجازه می داد پیش پدر ومادرش برود ونه آرامش می گذاشت، خانواده دختر هم می گفتند دخترمان در خانه شوهر بمیرد بهتر است که آبروریزی بپا شود.

با بازگشتن ابراهیم پسر عمه حسن از سربازی ابر سیاه ماتم بر خانه فخری خانم سایه گسترده رعد وبرقی پرصدا بپا شد. ابراهیم می گفت که قرار بوده با حسن آقا روز دوشنبه حرکت کنند، دو روز پیش یعنی شنبه حسن برگشته به قرارگاه پشت جبهه برای ردیف کردن کارهای مرخصی وکیف خودش را هم برده تا با رسیدن ابراهیم از همانجا یکراست حرکت کنند. اما ابراهیم در هنگام بازگشت از منطقه ادای وظیفه اش می شنود که گردان امام مهدی که حسن مسئول آن بوده مورد هجوم هوائی دشمن قرار گرفته وهمه افراد آن گشته شده اند، او هم سری به آنجا می زند که شاید حسن از قرارگاه برگشته باشد آنجا، می بیند که لاشه های همه افراد گروهان سوخته وزغال شده اینطرف وآنطرف افتاده اند، ناگهان چشمش به لاشه حسن آقا می افتد، وگریان منطقه را ترک می کند، ویکراست بدون اینکه به قرارگاه پشت جبهه سری بزند برمی گردد خانه.

تلویزیون هم جز خبر پیروزیهای پی در پی وبه هلاکت رسیدن نیروهای بعثی کافر هیج خبر دیگری نداشت، مراجعه به دفاتر زیربط هم بی فایده بود.

خلاصه تازه بند وبساط روز سوم سوگواری را چیده بودند، ونوحه خوانها مردم را داغ گریه کرده بودند که صدای بچه های محله به هوا رفت که: حسن آقا اومد.. حسن آقا .. هورا .. هورا ..حسن آقا اومد!

حسن تا به خودش آمد دید که روی دستهای جوانکها به هوا رفته .. مردم مات ومبهوت چشمهایشان را به هم می مالیدند و”لاحول” می خواندند.

ـ پناه بر خدا .. باور نکردنی است.

ـ خـ .. خـ..خدای من.. این یک معجزه است.

خبر در شهر پیچید ویک کلاغ یک روزه شد چهل کلاغ:

 مرده زنده شده .. قدم اسب امام مهدی به او خورده دوباره جان گرفته .. خدا را به گریه وزاری پیرزن رحم آمده پسرش را دوباره زنده کرده .. کار کار حضرت عیسی (ع)  است…

اما واقعیت این بود که حسن در قرارگاه پشت جبهه دو روز منتظر ابراهیم مانده بود وچون خبری از او نیامده حرکت کرده. و جسد سوخته شده خدا می داند که جسد کدام بنده خدایی بوده…

پس از پایان مرخصی یک ماهه دوباره حسن آقا عازم جبهه نبرد حق وباطل شد، وبا رفتن حسن بار دگر غم بر خانه چیره گشت ورنج وعذاب پری دوچندان..

درست دو سال بعد قصه دوباره تکرار شد…

هواپیمای ارتش که سربازان را از جبهه به زاهدان منتقل می ساخت به آتشفشان تفتان برخورد کرد ومنفجر شد، وهمه ۳۰۰ نفر سرنشین آن خاکستر شدند.

ترس ودلهره بر همه خانواده هایی که فرزندانی در جبهه داشتند چیره شد، سوگ واری عمومی اعلام گشت. تنها شانس دانستن نامهای سرنشینان این بود که لیست مرخصیهای خط مقدم جبهه برسد. روز بعد با رسیدن لیست نامها بوم غم واندوه از همه مردم پرید وتنها زنگ در ۳۰۰ خانه را بصدا درآورد..

یکی از آن خانه ها هم خانه فخری خانم بود..

دو روز بعد هم به خانه های همه شهیدان یک مشت خاکی که در پارچه ای پیچیده روی آن نامی نوشته بودند به رمز یاد بود جثه بخار شده شهید تحویل گردید تا در بهشت زهرای شهر به خاک سپرده شود.

بار دگر مراسم سوگواری مفصلی به پا شد، وکوچه ما نیز از اردیبهشت به کوی شهید حسن ایوبی تغییر نام داد!

پری خانم هم مدتی در خانه شوهر مرحومش ماند وبه رمز وفا خدمت مادر شوهر داغدار ومأیوسش می کرد، پس از یک ماه تنها با یک دست لباس با چهره ای غمناک ودلی شاد (!) به خانه پدر ومادرش برگشت.

روزها آبها را از آسیاب انداخت وزندگی اطرافیان با فراموش شدن حسن دوباره رونق گرفت، تنها مادر داغدار او بود که جز گریه سخنی نداشت وجز زاری ترانه ای.. تنها پسرش.. عصای پیریش.. سایه سرش.. امیدها وآرزوهایش.. همه چیزش.. را از دست داده بود وتنهای تنها .. تنهاتر از روزی که به داغ شوهر نشست در خانه می گریست.

سه ماه بعد دوباره معجزه رخ داد!…

ساعتهای ده شب بود که زنگ در خانه ما دیوانه وار بصدا در آمد، وقتی در را باز کردم فخری خانم بود در لباس خواب که نفس نفس زنان دیوانه وار پرید توی خانه..

  • پـ… پـ.. پـ.. سـ.. سـ.. ســـ…رم.

مادرم پیرزن خسته وشکسته را در بغل گرفته آرامش داد، وتا فهمیدیم که می خواهد بگوید پسرش تلفن کرده جانمان به لبمان رسید.

البته که جز خیالات مادر داغدار چیز دیگری نمی توانست باشد، تلفن به صدا در آمده، وشاید هم نیامده، واو هم که هم وغمش پسرش است خیالاتی شده وگمان برده که صدای پسرش را از گوشی تلفن می شنود..

این تنها تفسیر معقول ومورد اتفاق همه در آن شب تنها دو روز بیشتر عمر نکرد!

بله!.. حسن آقا بود که برگشت!…

اینبار دیگر یک کلاغ به صد کلاغ رسید ومعجزه از دست امام مهدی وحضرت عیسی وحضرت خضر علیهم السلام هم بدر رفته بود … وهر چه بود کرامت خود حسن آقا وضد تیر بودن و..و..بود.

البته خودش که از پشت پرده خبر نداشت به سادگی می گفت که: با مرخصی ام موافقت شد، سروقت با سه نفر دیگر از دوستانم که با هم همسفر بودیم آماده حرکت شدیم که منطقه مورد محاصره دشمن درآمد، روزهای بسیار سختی را سپری کردیم.. وقتی محاصره شکست فهمیدیم که هواپیمای مسافربری ارتش منفجر شده وتا ترتیب هواپیمای دیگر ما مجبور شدیم سه ماه دیگر صبر کنیم.

پری که در خانه پدر دوباره رنگ ورو گرفته وچون روزهای اول ازدواجش مثل گل زیبا وبا صفا شده بود بار دگر با هزار ترس ودلهره به خانه بخت وشاید هم به کلبه بدبختی بازگشت.

حسن در همین مرخصی اش بود که درجه سرهنگی اش رسید وآتش جنگ هم خاموش گشت. تنها چیزی که پس از هشت سال جنگ عاید حسن شده بود دو تا چشم قورباغه ای برآمده از اثر گازهای شیمیایی با خلق وخویی عصبی واعصابی متوتر وپریشان واحیانا دستپاچگی ولرزش بدن.. همراه با درجه سرهنگی ومدالهای افتخار وبس…

اما اینها جای خالی بچه را در خانه پر نمی کرد، این بود که وسوسه های اطرافیان حسن را بر آن داشت که دست رد بر سینه رضاخان نزند.. حالا اگر بچه دار هم نشود حداقل در بین مردم شهر جای پایی پیدا می کند.

با یک نمایش ساده از پری که احساس می کرد بختش دوباره سیاه شده وبه چنگ فخری خانم افتاده موافقت گرفته شد وسرهنگ حسن تجدید فراش نموده داماد رضاخان شد. پرده دوم نمایشنامه که مجبور کردن پری به درخواست طلاق بود را فخری خانم خودش بعهده گرفت وپری با جسمی لاغر وپژمرده وروحی شکسته دوباره بازگشت به خانه پدر ومادر پیر وشکسته اش.

البته این نقطه اول سعادت او بود که آسمان رقم زده بود واو خود نمی دانست، تنها پنچ ماه بعد دبیر ثروتمند وبا ایمان واخلاقی که زنش را در حادثه رانندگی از دست داده بود به خواستگاریش آمده، او را به خانه خوشبختی وسعادت برد، بعدها نیز صاحب چهار پسر وسه دختر شد، که جناب آقای دکتر سپاهی رئیس بیمارستان رازی وجناب مهندس سپاهی نماینده سابق شجاع ومحبوب شهرمان از جمله آنانند.

با رفتن پری از خانه فخری شمع خوشی وشادی هرگز در آن خانه روشن نگشت..

سرهنگ با خانم جدیدش در یکی از آپارتمانهای پدر زنش در شمال شهر مستقر شدند وفخری بدون هیچگونه تعارف خشکی  تنها در خانه خودش ماند.

همه جان وجونها .. عزیزمها وقربونت برمهای فخری خانم در عروس جدیدش تأثیری نداشته هیچ بر أخم وتخمش هر روز اضافه تر می شد وتا جایی رسید که عروس خانم چشم دیدن مادر شوهرش را نداشت، نه خانه اش می رفت ونه به شوهرش اجازه می داد که به او سری بزند.

پیرزن که تنها چراغ امیدش شکسته بود، با ریختن اشکهای پشیمانی گمان می کرد که دارد چوب ظلم وستمهایی که بر پری روا داشته را می خورد.. وبا کمکهای همسایه گان شکمش را نیمه سیر نگه می داشت.

اما متأسفانه قائله بدینجا ختم نشد وتیغ به استخوانش رسید..

روزی آقای سرهنگ با پسر ده ساله ودختر هشت ساله اش به خانه مادر نیمه کورش آمده به او فهماند که تصمیم دارد خانه اش که از میراث پدرش است را بفروشد، پیر زن زد زیر گریه که ای پسر بی معرفت اگر خانه را بفروشی من کجا بروم؟! حالا که تو خدا را نمی شناسی حداقل چند روزی تا مردنم دندان روی جگر بگذار.. به آبرو وحیثیت خودت رحم کن..

تنها کلمه آبرو وحیثیت بود که پسر را مجبور کرد یک قدم عقب نشینی کند، این بود که چند روز بعد خانه را به چند خانواده مهاجر افغانی کرایه داد به این شرط که این زن کور پیر در انباری کنار دستشویی حیاط بماند.

افغانهای بیچاره که با حمالی وکارگری زندگی بخور ونمیری داشتند ومردهایشان از صبح تا شب در پی لقمه نانی جان می کندند وزنها در خانه با گل دوزی وسوزن بافی پا به پای مردان عرق می ریختند با همه شرط وشروطهای صاحب خانه موافقت کردند، بخصوص که شنیده بودند او آدم کله گنده ای است واگر روزی مأموران انتظامی برای چند قران رشوه ای موی دماغشان شوند شاید بدادشان رسد.

آدمهای خیلی خوبی بودند وپیرزن را در همان لقمه نان خشک وپیازشان شریک می کردند.

روزی که من پس از فارغ التحصیل شدن در رشته روانشناسی دانشگاه تهران به خانه رسیدم، نه پدرم به استقبالم آمد ونه مادرم، تنها خواهرم آمنه بود که خبر وفات پیرزن کور همسایه را بمن داد وگفت مادر رفته به خانه همسایه وپدرم هنوز از قبرستان برنگشته.

بله! شمع زندگی فخری خانم هم در سکوت وبی خبری همه خاموش گشت وتنها افغانهای کرایه نشین وچند تن از همسایه گان او را تا قبرستان بدرقه کردند.. نه پسری ونه نوه ای ونه خویشی ونه درویشی..!

در خانه سرهنگ حسن هم کسی نبود جز او وخانمش مهری خانم، تنها پسرشان پدرام در فرانسه در رشته فلسفه ادامه تحصیل می داد ودخترشان در لندن پزشکی می خواند.

خبر رسید که دختر پس از فارغ التحصیل شدن با یکی از همکلاسیهای انگلستانیش ازدواج کرده، ملیت آنجا را گرفته قصد باز گشت به کشور را ندارد.

پدرام هم پس از لیسانس در همانجا فوق لیسانس گرفته در پی برنامه دکترایش بود وتنها هر وقت کارش لنگ می شد نامه ای به پدرش می فرستاد وپول بیشتری می خواست.

مهری خانم که عاشق اروپا بود با دخترش تماس گرفت وبه بهانه دید وبازدید به انگلستان رفت وبا همان سن وسالی که داشت در فرودگاه گذرنامه اش را پاره کرده درخواست پناهندگی اجتماعی کرد که؛ در کشورش آزادی نیست، مجبور است حجاب بپوشد، حق رقص وپایکوبی ندارد.. نمی تواند آزادانه شراب بنوشد و.. ودر همانجا برای همیشه ماندگار شد.

آقای سرهنگ تنها با بیماریهایش که هر روز بیشتر وبیشتر می شد در خانه دست به گریبان بود. کم کم در زیر فشارهای روحی کمرش خم شد وتوازن عقلیش را از دست داد، گه گاهی برهنه از خانه بیرون می دوید، خاک به سر و صورتش می ریخت، ودر خیابانها می رقصید وبا صدای بلند می خندید..

رضاخان هم که آبروی خانواده گیش را در خطر می دید وهم فرصت طلایی را جلوی رویش، حسن را در یک کلبه در نخلستان زندانی کرده شایعه کرد که حسن در چاهی افتاده ومرده.

مجلس عزایی هم تشکیل داد وثروت ودارایی سرهنگ را هم به وکالت دروغین نوه هایش به جیب زد.

پدرام هم پس از پایان دوره فوق تخصصی اش تنها یکبار به سراوان آمد وسر قبر ـ قلابی ـ پدرش فاتحه ای خواند وبعنوان استاد دانشگاه در تهران استخدام شد وسال پیش هم در انتخابات ریاست جمهوری از طرف جناح آزادیخواهان شرکت کرده پیروز شد.

از دختر وهمسر هم تنها یک سنگ یاد بود رسید که سر قبر نصب گردید.

تنها سه ماه پیش بعد از اینکه ماشین رضاخان در راه زاهدان از جاده منحرف شده در دره افتاد وطعمه آتش شد، دیوانه ای با ریش وسبیل دراز در شهر می دوید.. وبازیچه وسرگرمی بچه های کوچه خیابان شده بود که دنبالش می کردند وداد می زدند: حسن یک.. حسن دو.. حسن سه.. حسن دنده به دنده … حسن نوکر بنده.. حسن چرا نمی خنده..

واو هم با صدای بلند قهقهه می زد ودلغک بازی در می آورد.. وکسی گمان نمی کرد که این دیوانه همان سرهنگ حسن ایوبی سرهنگ باز نشسته لشکر زرهی زاهدان باشد..

حالا که روی دیگر سکه بر ملا شد، همه شهروندان سراوانی را دعوت می کنم تا حداقل با نامه تسلیتی با ریاست محترم جمهوری در غم واندوه در گذشت واقعی پدرش شریک گردند..

چوب خدا صدا ندارد                اگر زند دوا ندارد.

 

مقاله پیشنهادی

دلداری به مصیبت‌زدگان (۲)

یکی از پادشاهان، حکیمی از حکمای خود را به زندان انداخت؛ حکیم، برای او نامه‌ای …